آزادي معنوي



آزادي معنوي




























فصل اول:آزادى معنوى  

آزادى معنوى (1)  

بسم الله الرحمن الرحیم 

الحمدلله رب العالمین بارى الخلایق اجمعین و الصلاه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على اله الطیبین الطاهرین المعصومین . 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم 

قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمه سواء بیئنا و بینکم الا نعبد الا الله و لانشرک به شیئنا و لا یتخذ بعضنا بعضا از بابا من دون الله . (1)

در مرحله سوم درباره وابستگى این دو نوع آزادى به یکدیگر یعنى درباره اینکه آیا مثلا آزادى معنوى بدون آزادى اجتماعى میسر هست یا نه ، و بالعکس آیا آزادى اجتماعى بدون آزادى معنوى میسر هست یا نه ، و بیشتر در قسمت دوم بحث مى کنیم ، یعنى وابستگى آزادى اجتماعى به آزادى معنوى

کلمه مولا

در مقدمه سخنم مطلبى را به مناسبت امروز که روز ولادت مولاى متقیان على علیه السلام است و من به همین مناسبت این بحث را انتخاب کردم ، عرض مى کنم از جمله کلماتى که ما زیاد درباره وجود مقدس ایشان استعمال مى کنیم کلمه مولا است : مولاى متقیان ، مولى الموالى و گاهى مولا به طور مطلق ، مولا چنین فرمود به قول مولا چنین این کلمه را اول بار شخص مقدس رسول اکرم درباره على علیه السلام در آن جمله معروف که شیعه و سنى درباره آن اتفاق نظر دارند اطلاق کرد، فرمود: من کنت مولاه فهذا على مولاه (2) آن که من مولاى او هستم ، این على (که من دست او را بلند کرده ام ) مولاى اوست . بگذریم از اینکه در قرآن هم آیه اى هست که این کلمه در آن به کار رفته و در تفسیر آن وارد شده مقصود على علیه السلام است ، آنجا که مى فرماید: فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المومنین (3) ولى این جمله اى که عرض کردم نص ‍ صریح رسول اکرم است .

کلمه مولا یعنى چه ؟ امشب نمى خواهم درباره کلمه مولا زیاد صحبت کنم . همین قدر اجمالا عرض مى کنم که مفهوم اصلى این کلمه قرب و دنو است . در مورد دو چیز که پهلوى یکدیگر و متصل به یکدیگر باشند، کلمه ولا یا ولى یا کلمه مولا به کار برده مى شود و لهذا غالبا در دو معنى متضاد به کار مى رود. مثلا به خداوند اطلاق مولا نسبت به بندگان شده است و بالعکس ، به آقا هم اطلاق شده و به غلام هم گفته مى شود یکى از معانى کلمه مولا که مقصودم همین است ، معتق یعنى آزاد کننده است . به کسى که آزاد مى شود معتق مى گویند. کلمه مولا، هم به معتق اطلاق شده است و هم به معتق یعنى هم به آزادکننده مولا مى گویند، هم به آزاد شده .

اینکه رسول اکرم فرمودند: من کنت مولاه فهذا على مولاه مقصود چیست ؟ مقصود کدامیک از معانى مولا است ؟ من نمى خواهم بگویم که چه معانى از نظر عقیده خودم در اینجا درست است ولى به مناسبت بحثم عرض مى کنم ملاى رومى همین حدیث را در مثنوى آورده و یک ذوقى به خرج داده است و از کلمه مولا یعنى معتق یعنى آزادى بخش را گرفته است . ظاهرا در دفتر ششم مثنوى است . داستان معروفى دارد، داستان قاضى خیانتکار و زن ، که قاضى مى خواهد در صندوق مخفى بشود او را مخفى مى کنند و به دوش حمال مى دهند بعد قاضى به آن حمال التماس مى کند که هر چه مى خواهى به تو مى دهم ، تو برو و معاون مرا خبر کن تا بیاید این صندوق را بخرد معاون او را خبر مى کنند، مى آید صندوق را مى خرد و او را آزاد مى کند بعد ملا از اینجا گریز مى زند، مى گوید: همه ما در صندوق شهوات تن زندانى شهوات تن زندانى هستیم ولى خودمان نمى دانیم احتیاج به آزاد کننده اى داریم که ما را از این صندوق شهوات نفس و بدن نجات بخشد، انبیاء و مرسلین آزادکننده و نجات بخش هستند. سپس مى گوید:

زین سبب پیغمبر با اجتهاد

نام خود وان على مولا نهاد

گفت هر کس را منم مولا و دوست

ابن عم من على مولاى اوست

کیست مولا، آن که آزادت کند

بند رقیت ز پایت بر کند

این واقعا یک حقیقتى است ، یعنى قطع نظر از اینکه معنى جمله من کنت مولاه فهذا على مولاه همین باشد یا نباشد، یعنى پیغمبر که خودش و على را مولا نام نهاد به اعتبار آزادبخشى بود یا نبود، این خود حقیقتى است که هر پیغمبر بر حقى براى آزاد کردن مردم آمده است و خاصیت هر امام بر حقى همین جهت بوده است .

معنى آزادى 

حال ببینیم معنى آزادى چیست . این آزادى و آزادگى که مى گویند یعنى چه ؟ آزادى یکى از لوازم حیات و تکامل است ، یعنى یکى از نیازمندیهاى موجود زنده آزادى است . فرق نمى کند که موجود زنده از نوع گیاه باشد یا از نوع انسان ، هر حال نیازمند به آزادى است . منتها آزادى گیاه متناسب با ساختمان آن است ، آزادى حیوان طور دیگرى است ، انسان به آزادیهاى دیگرى ماوراى آزادیهاى گیاه و حیوان نیاز دارد. هر موجود زنده خاصیتش ‍ این است که رشد مى کند، تکامل ندارند، نیازمند به آزادى هم نیستند. اصلا آزادى براى جمادات مفهوم ندارد. ولى گیاه باید آزاد باشد. موجودات زنده براى رشد و تکامل به سه چیز نیاز دارند:

1. تربیت 2. امنیت 3. آزادى

تربیت عبارت است از یک سلسله عوامل که موجودات زنده براى رشدشان به آنها احتیاج دارند. مثلا یک گیاه براى رشد و نموش به آب و خاک احتیاج دارد به نور و حرارت احتیاج دارند یک حیوان احتیاج به غذا دارد و یک انسان تمام احتیاجات گیاه و حیوان را دارد، بعلاوه یک سلسله احتیاجات انسانى که همه آنها در کلمه تعلیم و تربیت جمع است این عوامل به منزله غذاهایى است که باید به یک موجود زنده برسد تا رشد بکند باور نکنید که یک موجود زنده بتواند بدون غذا رشد بکند قوه غاذیه یکى از لوازم زندگى موجود زنده است .

دومین چیزى که موجود زنده به آن احتیاج دارد امنیت است امنیت یعنى چه ؟ یعنى موجود زنده چیزى را در اختیار دارد، حیات دارد، لوازم و وسایل حیات را هم دارد، باید امنیت داشته باشد تا آنچه را دارد از او نگیرند، یعنى از ناحیه یک دشمن ، از ناحیه یک قوه خارجى ، آنچه دارد از او سلب نشود. انسان هم به تعلیم و تربیت احتیاج دارد و هم به امنیت ، یعنى جان دارد جانش را از او نگیرند، ثروت دارد ثروتش را از او نگیرند، سلامت دارد سلامتش را از او نگیرند، آنچه را دارد از او نگیرند.

سومین چیزى که هر موجود زنده اى به آن احتیاج دارد آزادى است . آزادى یعنى چه ؟ یعنى جلوى راهش را نگیرند پیش رویش مانع ایجاد نکنند. ممکن است یک موجود زنده امنیت داشته باشد، عوامل رشد هم داشته باشد ولى در عین حال موانع جلوى رشدش را بگیرد، مثلا یک درخت وقتى مى خواهد رشد بکند باید جلویش فضاى بازى باشد اگر شما نهالى را در زمین بکارید در حالى که بالاى آن یک سقف بزرگى باشد. ولو این نهال نهال چنار باشد امکان رشد براى آن نیست هر موجود زنده اى که مى خواهد راه رشد و تکامل را طى کند، یکى از احتیاجاتش آزادى است پس آزادى یعنى چه ؟ یعنى نبودن مانع ، انسانهاى آزاد انسانهایى هستند که با موانعى که در جلوى رشد و تکاملشان هست مبارزه مى کنند، انسانهایى هستند که تن به وجود مانع نمى دهند، این هم تعریف مختصرى از آزادى .

اقسام آزادى

انسان که یک موجود خاصى است و زندگى او زندگى اجتماعى است و علاوه بر این در زندگى فردى خود موجود تکامل یافته اى است و یا گیاه و حیوان بسیار تفاوت دارد، گذشته از آزادیهایى که گیاهان و حیوانات به آنها نیازمندند یک سلسله نیازمندیهاى دیگرى هم دارد که ما آنها را به دو قسم منقسم مى کنیم یک نوع آزادى اجتماعى است . آزادى اجتماعى یعنى چه ؟ یعنى بشر باید در اجتماع از ناحیه سایر افراد اجتماع آزادى داشته باشد، دیگران مانعى در راه رشد و تکامل او نباشند، او را محبوس نکنند، به حالت یک زندانى درنیاورند که جلوى فعالیتش گرفته شود، دیگران او را استثمار نکنند، استخدام نکنند، استعباد نکنند، یعنى تمام قواى فکرى و جسمى او را در جهت منافع خودشان به کار نگیرند، این را مى گویند آزادى اجتماعى خود آزادى اجتماعى است که انسان از ناحیه افراد دیگر آزاد باشد.

یکى از گرفتاریهاى زندگى بشر در طول تاریخ همین بوده است که افرادى نیرومند و قدرتمند از قدرت خودشان سوء استفاده کرده و افراد دیگرى را در خدمت خودشان گرفته اند، آنها را به منزله برده خودشان قرار داده اند و میوه وجود آنان را که باید متعلق به خودشان باشد به نفع خود چیده اند.

مى دانید کلمه استثمار یعنى چه ؟ یعنى چیدن میوه دیگرى . هر کسى وجودش مثل یک درخت پرمیوه است . میوه درخت وجود هر کسى یعنى محصول کار و فکرش ، محصول فعالیتش ، محصول ارزشش باید مال خودش باشد. وقتى که افرادى کارى مى کنند که محصول درخت وجود دیگران را به خودشان تعلق مى دهند و میوه هاى وجود آنها را مى چینند، مى گویند این فرد فرد دیگر را استثمار کرده است یکى از گرفتاریهاى بشر در طول تاریخش همین بوده است که فردى فرد دیگر را، قومى قوم دیگر را استثمار مى کرده به بردگى خود مى کشیده است یا حداقل براى اینکه میدان براى خودش باز باشد میدان را از او مى گرفته است ، او را استثمار نمى کرده ، ولى میدان را از او گرفته است مثلا فرض کنید زمینى بوده است متعلق به دو نفر، هر دو از زمین استفاده مى کرده اند، آن که قویتر و نیرومندتر بوده ، براى اینکه میدان خودش وسیعتر باشد زمین دیگرى را از او مى گرفته و او را از زمین بیرون مى کرده است ، و یا او را هم با زمین در خدمت خود مى گرفته که این اسارت و بردگى نام دارد.

آزادى اجتماعى در قرآن

در نص قرآن مجید، یکى از هدفهایى که انبیاء داشته اند این بوده است که به بشر آزادى اجتماعى بدهند، یعنى افراد را از اسارت و بندگى یکدیگر نجات بدهند. قرآن کتاب عجیبى است ! بعضى از معانى و مفاهیم است که در یک عصر به اصطلاح گل مى کند، زنده مى شود اوج مى گیرد ولى در عصرهاى دیگر اگر نگاه بکنید آنقدر اوج نداشته است در بعضى از عصرها مى بینیم که برخى از کلمات ، بحق اوج مى گیرد وقتى به قرآن مراجعه مى کنیم . مى بینیم چقدر در قرآن این کلمه اوج دارد، و این عجیب است یکى از حماسه هاى قرآنى ، همین موضوع آزادى اجتماعى است . من خیال نمى کنم که شما بتوانید جمله اى زنده تر و موجدارتر از جمله اى که در این مورد در قرآن هست پیدا کنید، شما در هیچ زمانى پیدا نخواهید کرد، در قرن هیجدهم ، نه در قرن نوزدهم و نه در قرن بیستم در این قرنهایى که شعار فلاسفه آزادى بشر بوده است و آزادى بیش از اندازه زبانزد مردم بوده و شعار واقع شده است . شما جمله اى پیدا بکنید زنده تر و موجدارتر از این جمله اى که قرآن دارد:

قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمه سواء بیننا و بیننکم الا نعبد الا الله و لانشرک به شیئا و لایتخد بعضنا بعضا اربابا من دون الله . (4)

اى پیغمبر! به این کسانى که مدعى پیروى از یک کتاب آسمانى گذشته هستند، به این یهودیها، به این مسیحى ها، به این زرتشتیها - و حتى شاید به این صابئیها که در قرآن اسمشان آمده است - و به همه ملتهایى که پیرو یک کتاب قدیم آسمانى هستند این طور بگو: بیایید همه ما جمع شویم دور یک کلمه ، زیر یک پرچم آن پرچم چیست ؟ دو جمله بیشتر ندارد. یک جمله اش ‍ این است : الا نعبد الا الله و لانشرک به شیئا در مقام پرستش ، جز خداى یگانه چیزى را پرستش نکنیم ، نه مسیح را بپرستیم نه غیر مسیح را و نه اهرمن را پرستش کنیم ، جز خدا هیچ موجودى را پرستش ‍ نکنیم .

جمله دوم : و لا یتخذ بعضنا بعضا از بابا من دون الله اینکه هیچ کدام از ما دیگرى را بنده و برده خودش نداند و هیچ کس هم یک نفر دیگر را ارباب و آقاى خودش نداند. یعنى نظام آقایى و نوکرى ملغى ، نظام استثمار، مستثمر و مستثمر ملغى ، نظام لامساوات ملغى ، هیچ کس حق استثمار و استعباد دیگرى را نداشته باشد.

تنها این آیه نیست آیاتى که در قرآن در این زمینه هست زیاد است چون مى خواهم عرایضم را به طور فشرده عرض کنم ، بعضى را مى گویم :

قرآن از زبان موسى علیه السلام نقل مى کند که وقتى با فرعون مباحثه مى کرد و فرعون به او گفت : الم نربک فینا و لیدا و لبثت فینا من عمرک سنین و فعلت فعلتک التى فعلت و انت من الکافرین (5) موسى به او گفت : و تلک نعمة تمنها على آن عبدت بنى اسرائیل (6) فرعون به موسى گفت : تو همان کسى هستى که در خانه ما بزرگ شدى ، سر سفره ما بزرگ شدى ، تو همان کسى هستى که وقتى بزرگ شدى آن جنایت را انجام دادى (به تعبیر فرعون )، آن آدم را کشتى مى خواست منت بر سرش ‍ بگذارد که در خانه ما بزرگ شده اى ، سر سفره ما بزرگ شده اى موسى به او گفت : این هم شد حرف ؟! من در خانه تو بزرگ شدم ، حالا که در خانه تو بزرگ شده ام ، در مقابل اینکه تو قوم من را برده و بنده خودت قرار داده اى سکوت کنم ؟ من آمده ام که این بردگان را نجات بدهم .

مرحوم آیه الله نائینى در کتاب تنزیه الامة مى گوید: همه مى دانند که قوم موسى ، اولاد یعقوب ، هرگز فرعون را مثل قبطیها پرستش نکردند ولى در عین حال چون فرعون آنها را مانند برده خودش استخدام کرده بود، قرآن این را با کلمه تعبید از زبان موسى نقل مى کند.

یکى از مقاصد انبیاء به طور کلى و به طور قطع این است که آزادى اجتماعى را تامین کنند و با انواع بندگى ها و بردگیهاى اجتماعى و سلب آزادیهایى که در اجتماع هست مبارزه کنند. دنیاى امروز هم آزادى اجتماعى را یکى از مقدسات خودش مى شمارد اگر مقدمه اعلامیه جهانى حقوق بشر را خوانده باشید، این را مى فهمید، در آنجا مى گوید: علة العلل تمام جنگها، خونریزیها و بدبختیها که در دنیا وجود دارد این است که افراد بشر به آزادى دیگران احترام نمى گزارند.

آیا منطق انبیاء تا اینجا با منطق امروز توافق است ؟ آیا آزادى مقدس است ؟ بله مقدس است و بسیار هم مقدس است پیغمبر اکرم جمله اى دارد که مى گویند متواتر هم هست ، فرمود: اذا بلغ بنوابى العاص ثلاثین اتخدوا عبادالله خولا و مال الله دولا و دین الله دخلا (7) پیغمبر اکرم همیشه از امویها بیم داشت و از آینده آنها بر امت نگران بود. فرمود: اولاد ابى العاص اگر به سى نفر برسند، بندگان خدا را بنده خود و مال خدا را مال خود حساب که آزادى اجتماعى مقدس است .

آزادى معنوى

اما نوع دیگر آزادى ، آزادى معنوى است . تفاوتى که میان مکتب انبیاء و مکتبهاى بشرى هست در این است که پیغمبران آمده اند تا علاوه بر آزادى اجتماعى به بشر آزادى معنوى بدهند، و آزادى معنوى است که بیشتر از هر چیز دیگر ارزش دارد تنها آزادى اجتماعى مقدس نیست ، بلکه آزادى معنوى هم مقدس است و آزادى اجتماعى بدون آزادى معنوى میسر و عملى نیست . و این است درد امروز جامعه بشرى که بشر امروز مى خواهد آزادى معنوى میسر و عملى نیست و این است درد امروز جامعه بشرى که بشر امروز نمى تواند، قدرتش را ندارد، چون آزادى معنوى را جز از طریق نبوت ، انبیاء، دین ، ایمان و کتابهاى آسمانى نمى توان تامین کرد.

حال ببینیم آزادى معنوى یعنى چه . انسان یک موجود مرکب و داراى قوا و غرایز گوناگونى است در وجود انسان هزاران قوه نیرومند هست . انسان شهوت دارد، غضب دارد حرص و طمع دارد، جاه طلبى و افزون طلبى دارد. در مقابل ، عقل دارد، فطرت دارد، وجدان اخلاقى دارد انسان از نظر معنا، از نظر باطن و از نظر روح خودش ممکن است یک آدم آزاد باشد و ممکن هم هست یک آدم برده و بنده باشد، یعنى ممکن است انسان بنده حرص ‍ خودش باشد، اسیر شهوت خودش باشد، اسیر خشم خودش باشد، اسیر افزون طلبى خودش باشد و ممکن است از همه اینها آزاد باشد گفت :

فاش مى گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

ممکن است انسانى باشد که همان طور که از نظر اجتماعى آزادمرد است ، زیر بار ذلت نمى رود، زیر بار بردگى نمى رود و آزادى خودش را در اجتماع حفظ مى کند، از نظر اخلاق و معنویت هم آزادى خود را حفظ کرده باشد، یعنى وجدان و عقل خودش را آزاد نگه داشته باشد. این آزادى همان است که در زبان دین تزکیه نفس و تقوا گفته مى شود.

وابستگى آزادى اجتماعى به آزادى معنوى

آیا ممکن است بشر آزادى اجتماعى داشته باشد ولى آزادى معنوى نداشته باشد؟ یعنى بشر اسیر شهوت و خشم و حرص و آز خودش باشد ولى در عین حال آزادى دیگران را محترم بشمارد؟

امروز عملا مى گویند: بله . عملا مى خواهند بشر برده حرص و آز و شهوت و خشم خودش باشد، اسیر نفس اماره خودش باشد و در عین حال چنین بشرى که اسیرى خودش است ، آزادى اجتماعى را محترم بشمارد. این یکى از نمونه هاى کوسه و ریش پهن است . یکى از تضادهاى اجتماع امروز بشر همین است . به قول منطقیین یک سبر و تقسیمى مى کنیم :

بشر دوران قدیم آزادى را محترم نمى شمرد. آزادى را پایمال مى کرد. بسیار خوب ، چرا پایمال مى کرد؟ آیا چون نادان بود آزادى دیگران را سلب مى کرد و همینکه بشر دانا شد دیگر کافى است که آزادى دیگران را محترم بشمارد؟ مثلا در بیماریها روبرو مى شد، از داورى مخصوصى که تعیین کرده بود هیچ نتیجه نمى گرفت ولى امروز که دانا شده ، کافى است که آن طرز معالجه را دور بریزد و معالجه جدید را جاى آن بیاورد. ما مى خواهیم ببینیم آیا بشر قدیم که آزادى دیگران را سلب مى کرد از این جهت بود که نمى توانست ؟ از روى نادانى آزادى را سلب مى کرد؟ خیر، نادانى و دانش ‍ در او تاثیرى نداشت ، از روى دانش سلب مى کرد، به خاطر اینکه سود خودش را تشخیص مى داد. آیا بشر قدیم که آزادى و حقوق دیگران را محترم نمى شمرد از این جهت بود که قوانینش این طور وضع شده بود، که تا قانون را عوض کردیم دیگر تمام بشود؟ مانند قوانین قرار دادى که بشر مى گذارد؛ مثلا در آمریکا بگویند قانون بردگى ملغى ، همینکه گفتند قانون بردگى ملغى ، دیگر واقعا بردگى ملغى شد؟ یا شکل و فرمش عوض شد، محتوا همان محتواست ؟ آیا علت اینکه بشر قدیم آزادى و حقوق را محترم نمى شمرد طرز تفکر فلسفى اش بود؟ هیچ کدام از اینها نبود، فقط یک چیز و آن منفعت طلبى بود.

بشر قدیم به حکم طبیعت فردى خودش منفعت طلب بود، سود طلب بود، از هر وسیله اى مى خواست به نفع خودش استفاده کند. یکى از وسایل ، افراد بشر بودند. همان طورى که از چوب و سنگ و آهن و گوسفند و گاو و اسب و قاطر مى خواست به نفع خودش استفاده کند، از انسان هم مى خواست استفاده کند. آن وقتى که درختى را مى کاشت یا مى برید، چیزى که درباره اش فکر نمى کرد خود آن درخت بود، فقط درباره خودش ‍ فکر مى کرد. گوسفند را اگر چاق مى کرد و آن وقتى که سرش را مى برید چه منظورى داشت ؟ جز منافع خودش چیزى را در نظر نمى گرفت . همین طور افراد دیگر را اگر برده مى گرفت و بنده خودش مى کرد. اگر حقوقشان را سلب مى کرد، به خاطر منفعت طلبى خودش بود. پس آن علتى که در دوران گذشته بشر را وادار مى کرد به سلب آزادى اجتماعى و پایمال کردن حقوق اجتماعى دیگران ، حس منفعت طلبى او بوده است و بس . حس ‍ منفعت طلبى بشر امروز چطور؟ هست یا نیست ؟ بله هست ، آن که فرقى نکرده است . دهان بشر امروز براى بلعیدن ، اگر بیشتر از دهان بشر دیروز باز نباشد کمتر باز نیست .

نه علم توانسته است جلوى آز را بگیرد نه تغییر قوانین . تنها کارى که کرده است این است که شکل و فرم قضیه را عوض نموده است ، محتوا همان محتواست ؛ یک روپوش ، یک زرورق روى آن مى گذارد. بشر قدیم یک موجود صریح بود، هنوز به حد نفاق و دورویى نرسیده بود. فرعون مردم را استعباد مى کرد، رسما هم مى گفت : و قومهما لنا عابدون (8) موسى چه مى گویى ؟ اینها بندگان ما هستند، بردگان ما هستند. دیگر یک روپوش روى استثمار و استعباد خودش نمى گذاشت . اما بشر امروز به نام جهان آزاد و دفاع از صلح و آزادى ، تمام سلب آزادیها، سلب حقوقها، بندگیها و بردگیها را دارد، چرا؟ چون آزادى معنوى ندارد، چون در ناحیه روح خودش آزاد نیست ، چون تقوا ندارد.

على علیه السلام جمله اى دارد که مانند همه جمله هاى ایشان با ارزش ‍ است ؛ راجع به تقواست که به نظر بعضیها دیگر خیلى کهنه شده است ! مى فرماید: ان تقوى الله مفتاح سداد و خیرة معاد و عتق من کل ملکة و نجاه من کل هلکة (9) تقواى الهى کلید هر راه راستى است . بدون تقوا انسان به راه راست نمى رود، راه خود را کج مى کند. بدون تقوا انسان اندوخته اى براى آخرت ندارد. بدون تقوا بشر آزادى ندارد: و عتق من کل ملکة تقواست که بشر را از هر رقیتى آزاد مى کند.

آزاد مرد واقعى

بشر باید در ناحیه وجود خودش ، در ناحیه روح خودش آزاد بشود تا بتواند به دیگران آزادى بدهد. لهذا آزاد مرد واقعى جهان کیست ؟ على بن ابى طالب یا افرادى که از طراز على بن ابى طالب و یا تربیت شده دبستان او باشند، چون اینها افرادى هستند که در درجه اول از اسارت نفس خودشان نجات پیدا کرده اند.

على علیه السلام مى فرماید:

اءاقنع من نفسى بان یقال امیرالمؤ منین ؟ (10)

و کیف اظلم احدا لنفس یسرع الى البلى قفولها و یطول فى الثرى حلولها. (11)

آن کس مى تواند واقعا آزاد و آزادى بخش باشد که همیشه مانند على است و یا لااقل پیرو اوست ؛ از نفس و روح خودش حساب بکشد، تنها در محراب عبادت دست به محاسن شریفش بگیرد و بگوید: یا دنیا! غرى غیرى (12) اى زرد و سفید دنیا، اى طلا و نقره دنیا! برو غیر على را فریب بده ، من تو را سه طلاقه کرده ام . آن کسى واقعا و نه از روى نفاق و دورویى ، براى حقوق و آزادى مردم احترام قائل است که در دلش ، در ضمیرش ، در وجدانش یک نداى آسمانى است و او را دعوت مى کند. آن وقت شما مى بینید که یک همچون کسى که آن تقوا را دارد، آن معنویت را دار، آن خدا ترسى را دارد، وقتى که حاکم بر مردم مى شود و مردم محکوم او هستند، چیزى را که احساس نمى کند همین حاکم و محکومى است . مردم روى سوابق ذهنى خودشان مى خواهند از او حریم بگیرند ؛ مى گوید حریم نگیرید، با من باشید. وقتى که براى جنگ صفین مى رفت یا از آن برمى گشت ، به شهر انبار - که الان یکى از شهرهاى عراق است و از شهرهاى قدیم ایران بوده است - رسید. ایرانیان آنجا بودند. عده اى از کدخداها، دهدارها، بزرگان به استقبال خلیفه آمده بودند. به خیال خودشان على علیه السلام را جانشین سلاطین ساسانى مى دانستند. وقتى که به ایشان رسیدند. در جلوى مرکب امام شروع کردند به دویدن . على علیه السلام صدایشان کرد، فرمود: چرا این کار را مى کنید؟ گفتند: آقا! این یک احترامى است که ما به بزرگان خودمان ، به سلاطین خودمان مى گزاریم .

امام علیه السلام فرمود: نه ، این کار، را نکنید. این کار، شما را پست و ذلیل مى کند، شما را خوار مى کند. چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه تان هستم خوار و ذلیل مى کنید؟ من هم مانند یکى از شما هستم . تازه شما با این کارتان به من خوبى نکردید بلکه بدى کردید ؛ با این کارتان ممکن است یک وقت خداى ناکرده غرورى در من پیدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب کنم .

این را مى گویند یک آزاد مرد، کسى که آزادى معنوى دارد، کسى که نداى قرآن را پذیرفته است : الا نعبد الا الله جز خدا هیچ چیزى را، هیچ کسى را، هیچ قدرتى را، هیچ نیرویى را پرستش نکنیم ؛ نه انسانى را، نه سنگى را، نه حجرى را، نه مدرى را، نه آسمان را، نه زمین را، نه هواى نفس را، نه خشم را، نه شهوت را، نه حرص و آز را و نه جاه طلبى را، فقط خدا را بپرستیم . آن وقت او مى تواند آزادى معنوى بدهد.

خطابه اى دارد مولا على علیه السلام که من قسمتى از آن را برایتان مى خوانم ، ببینید واقعا کسى که آزاد مرد معنوى است چه روحى دارد! شما مى توانید یک چنین روحى در دنیا پیدا کنید؟ اگر پیدا کردید، به من نشان بدهید.

خطبه خیلى مفصل است ، راجع به به حقوق والى بر مردم و حقوق مردم بر والى است .

مسائلى دارد که حضرت بحث مى کند، بعد در ذیل آن جملاتى دارد. (ببینید، اینها را که مى گوید؟ خود والى و حاکم است که به مردم مى گوید. در دنیاى ما حداکثر این است که دیگران به مردم مى گویند با حاکمهاى خودتان اینطور نباشید، آزاد مرد باشید. على علیه السلام مى گوید با من که حاکم هستم این گونه نباشید، آزاد مرد باشید.) لا تکلمونى بما تکلم به الجبابرة مبادا آن اصطلاحاتى را که در مقابل جباران به کار مى برید که خودتان را کوچک مى کنید، ذلیل مى کنید، خاک پا مى کنید و او را بالا مى برید، به عرش مى رسانید، براى من به کار ببرید.

نه کرسى فلک نهد اندیشه زیر پاى

تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند

مبادا با من این گونه حرف بزنید، ابدا. با من همان طور که با دیگران حرف مى زنید، صحبت کنید. و لا تتحفظوا منى بما یتحفظ به عند اهل البادرة و اگر دیدید احیانا من عصبانى و ناراحت شدم ، حرف تندى زدم ، خودتان را نبازید، مردانه انتقاد خودتان را به من بگویید، از من حریم نگیرید. و لاتخالطونى بالمصانعة با بارى به هر جهت ، هر چه شما بفرمایید صحیح است ، هر کارى که شما مى کنید درست است (این را مى گویند مصانعه و سازش ) با من رفتار نکنید. هرگز با من به شکل سازشکارها معاشرت نکنید. و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قیل لى گمان نکنید که اگر حقى را در مقابل من بگویید، یعنى اگر علیه من کلمه اى بگویید که حق است ، بر من سنگین خواهد آمد. به حق از من انتقاد کنید، ابدا بر من سنگین و دشوار نخواهد بود، با کمال خوشرویى از مشا مى پذیرم . و لا التماس اعظام لنفسى اى کسانى که من حاکم و خلیفه تان هستم و شما رعیت من هستید، خیال نکنید که من از شما این خواهش را دارم که از من تمجید و تعظیم کنید، از من تملق بگویید، مرا ستایش کنید، ابدا.

بعد یک قاعده کلى را ذکر مى کند: فانه من استثقل الحق آن یقال له او العدل آن یعرض علیه کان العمل بهما اثقل علیه یعنى آن آدمى که وقتى حق را به او مى گویى دشوارش مى آید و ناراحت مى شود که چرا حق را گفتى ، عمل کردن حق براى او سخت تر است .

کریستن سن مى نویسد: انوشیروان عده اى را به عنوان مشورت جمع کرده بود و با آنها درباره مساله اى مشورت مى کرد. عقیده خودش را گفت ، همه گفتند هر چه شما بفرمایید همان درست است . یکى از دبیران ، بیچاره گول خورد، خیال کرد واقعا جلسه ، جلسه مشورت اس و او هم حق دارد رایش ‍ را بگوید.گفت اجازه بفرمایید من نظرم را بگویم . نظرش را گفت ، عیبهاى نظر انوشیروان را هم بیان کرد. انوشیروان گفت : اى بى ادب ! اى جسور! و بلافاصله دستور داد که مجازاتش کنند. قلمدانهایى را که آنجا بود در حضور سایرین آنقدر به سرش کوبیدند تا مرد.

آن که حق را سنگین مى شمرد که به او گفته شود و اگر به او بگویند که به عدالت رفتار کن ، بر او سخت است ، قطعا بدانید که عمل به حق و عدالت خیلى برایش سخت تر است .

و در آخر خواهش مى کند: فلا تکفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل (13) اى اصحاب من ، یاران من ایها الناس ! از شما خواهش مى کنم که هرگز از سخن حق و انتقاد حق و از اینکه مشورت خودتان را به من بگویید نسبت به من مضایقه نکنید.

این نمونه اى کامل از مردى است که از نظر معنوى آزاد است و در مقام حکومت بدین گونه به دیگران آزادى اجتماعى مى دهد.

خدایا تو را قسم مى دهیم به حقیقت على بن ابى طالب علیه السلام که ما را از پیروان واقعى على قرار بده .

آزادى معنوى (2)

و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى کانت علیهم . (14)

در هفته گذشته عرض کردم که مجموع عرایض ما در مبحث آزادى معنوى مشتمل بر سه قسمت است ؛ یکى اینکه معنى آزادى چیست . دوم اینکه آزادى بر دو قسم است : آزادى معنوى و آزادى اجتماعى . مرحله سوم وابستگى این دو نوع آزادى به یکدیگر و مخصوصا وابستگى آزادى اجتماعى به آزادى معنوى است . امشب مى خواهم عرایض خودم را اختصاص بدهم به خود آزادى معنوى که اساسا آزادى معنوى یعنى چه و آیا ضرورتى دارد که بشر آزادى معنوى داشته باشد یا نداشته باشد؟ و مخصوصا من این مساله را از این جهت بیشتر مورد توجه قرار مى دهم که امروز توجه به آزادى معنوى بسیار کم شده است و همین خود یکى از علل نابسامانیهاى امروز است . بسیارى خیال مى کنند که این مسائل دیگر منسوخ شده است ، در صورتى که بر عکس در عصر امروز نیاز بشر به آزادى معنوى از اعصار گذشته اگر بیشتر نباشد کمتر نیست .

آزادى معنوى یعنى چه ؟ آزادى همیشه دو طرف مى خواهد به طورى که چیزى از قید چیز دیگر آزاد باشد. در آزادى معنوى ، انسان از چه مى خواهد آزاد باشد؟ جواب این است که آزادى معنوى برخلاف آزادى اجتماعى ، آزادى انسان خودش از خودش است . آزادى اجتماعى آزادى انسان است از قید و اسارت افراد دیگر، ولى آزادى معنوى نوع خاصى از آزادى است و در واقع آزادى انسان است از قید و اسارت خودش . قهرا این سوال پیش ‍ مى آید که مگر انسان مى تواند در قید و اسارت خودش باشد؟ مگر یک چیز مى تواند خودش ، هم برده باشد و هم برده گیر، هم اسیر باشد و هم اسیر کننده ، مگر چنین چیزى ممکن است ؟ جواب این است : بله ممکن است . در مورد دیگر اگر ممکن نباشد، فى المثل اگر در حیوانات بردگى معنوى و متقابلا آزادى معنوى معنى و امکان ندارد، در انسان ، این موجود عجیب ، اینکه انسان خود برده و اسیر خود باشد و یا خود آزاد از خود باشد. معنى دارد. چون ممکن است ؟

 

فصل دوم : توبه (1)

و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن آن لن نقدر علیه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین . فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤ منین . (26)

بحث ما درباره عبادت و دعا بود. در دو شب گذشته عرض کردم که عبادت و عبودیت اگر به شکل صحیحى صورت بگیرد، خواه ناخواه مستلزم تقرب واقعى انسان به ذات اقدس الهى است ، انسان به واسطه عبودیت بدون اینکه شائبه مجازى در کار باشد، به خدا نزدیک مى شود و به عبارت دیگر عبودیت سلوک است ، حرکت است ، رفتن به سوى پروردگار است .

امشب مى خواهم درباره اولین منزل سلوک بحث کنم ، اولین نقطه اى که اگر انسان بخواهد به سوى پروردگارش سلوک کند و به مقام قرب پروردگار نایل گردد باید از این منزل و از این مرحله و از این نقطه شروع کند، و آن چیزى که براى ما مورد احتیاج است همین است یعنى براى ما که قدمى به آن سو بر نداشته ایم ، بحث درباره منازل عالى سالکان سودى ندارد. ما اگر مرد عمل باشیم ، باید ببینیم اولین منزل قرب و سلوک به سوى پروردگار کدام منزل است ، کدام مرحله است و ما عبودیت و عبادت خودمان را از کجا شروع کنیم .

اولین منزل سلوک به خداوند، منزل توبه است امشب مى خواهم بحث خودم را در اطراف توبه ادامه بدهم .

تحلیل توبه از نظر روانى

توبه یعنى چه ؟ توبه از نظر روانى براى انسان چه حالتى است و از نظر معنوى براى انسان چه اثرى دارد؟ در نظر بسیارى از ما توبه یک امر بسیار ساده اى است ، هیچ وقت به این فکر نیفتاده ایم که توبه را از نظر روانى تحلیل کنیم . اساسا توبه یکى از مشخصات انسان نسبت به حیوانات است . یعنى انسان بسیارى ممیزات و مشخصات و کمالات و استعدادهاى عالى دارد که هیچ کدام از آنها در حیوانات وجود ندارد، یکى از این استعدادهاى عالى در انسان ، همین مساله توبه است . توبه به معنى و مفهومى که ان شاء الله براى شما شرح مى دهم ، این نیست که ما لفظ استغفرالله ربى و اتوب الیه را به زبان جارى کنیم ، از مقوله لفظ نیست . توبه یک حالت روانى و روحى و بلکه یک انقلاب روحى در انسان است که لفظ استغفرالله ربى و اتوب الیه بیان این حالت است نه خود این حالت ، نه خود توبه ، مثل بسیارى از چیزهاى دیگر که در آنها لفظ خودش ‍ آن حقیقت نیست بلکه مبین آن حقیقت است اینکه ما روزى چندین بار مى گوییم استغفرالله ربى و اتوب الیه نباید خیال کنیم که روزى چند بار توبه مى کنیم . ما اگر روزى یک بار توبه واقعى بکنیم ، مسلما مراحل و منازلى از قرب به پروردگار را تحصیل مى کنیم .

مقدمه اى مى خواهم عرض کنم ، توجه بفرمایید. تفاوتى میان جمادات و نباتات و حیوانات وجود دارد و آن این است که جمادات این استعداد را ندارند که در مسیرى که حرکت مى کنند، خودشان از درون خودشان تغییر مسیر و تغییر جهت بدهند، مثل حرکتى که زمین به دور خورشید یا به دور خودش دارد یا حرکاتى که همه ستارگان در مدار خودشان دارند یا حرکت سنگى که از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمین مى آید. این مسلم و قطعى است ، یعنى سنگى که از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمین مى آید. این مسلم و قطعى است ، یعنى سنگى را که شما رها مى کنید و در یک مسیر معین حرکت مى کند، در همان مسیر و در همان جهت به حرکت خودش ‍ ادامه مى دهد تغییر مسیر و تغییر جهت از ناحیه درون این سنگ امکان پذیر نیست . عاملى باید از خارج پیدا بشود تا مسیر این سنگ و این جماد را تغییر دهد، حال این عامل مى خواهد مجسم باشد و یا از قبیل یک موج باشد. مثلا آپولو یا لونا را که به فضا مى فرستند، از درون خودش هرگز تغییر مسیر نمى دهد مگر اینکه از خارج هدایتش کنند که تغییر مسیر بدهد ولى موجودات زنده از قبیل نباتات و حیوانات ، این استعداد را دارند که از درون خودشان تغییر مسیر بدهند، یعنى اگر به شرایطى برخورد کنند که با ادامه حیات آنها سازگار نباشد تغییر مسیر مى دهند.

اما در مورد حیوانات بسیار واضح است . مثلا یک گوسفند یا یک کبوتر و یا حتى یک مگس وقتى حرکت مى کند، همین قدر که با یک مشکل مواجه مى شود، فورا مسیر خودش را تغییر مى دهد و حتى ممکن است یک گردش ‍ صد و هشتاد درجه اى هم بکند یعنى درست در خلاف جهت حرکت اولى خودش حرکت کند.

حتى نباتات هم این طور هستند، یعنى گیاهان هم در یک شرایط و حدود معین از درون خودشان خود را هدایت مى کنند، مسیر خود را تغییر مى دهند. ریشه یک درخت که در زیر زمین حرکت مى کند و به سویى مى رود، اگر به صخره اى برخورد کند (حالا رسیده یا نرسیده ) خودش ‍ مسیرش را عوض مى کند. همین قدر که بفهمد که جاى رفتن نیست و راهى ندارد، مسیرش را تغییر مى دهد.

توبه براى انسان تغییر مسیر دادن است اما نه تغییر مسیر دادن ساده از قبیل تغییر مسیرى که گیاه مى دهد و یا تغییر مسیرى که حیوان مى دهد، بلکه یک نوع تغییر مسیرى که مخصوص خود انسان است و از نظر روانى و روحى کاملا ارزش تحلیل و بررسى و رسیدگى دارد.

توبه عبارت است از یک نوع انقلاب درونى ، نوعى قیام ، نوعى انقلاب از ناحیه خود انسان علیه خود انسان ، این جهت از مختصات انسان است ، گیاه تغییر مسیر مى دهد ولى علیه خودش قیام نمى کند، نمى تواند قیام کند، این استعداد را ندارد همان طورى که میان گیاه و جماد این تفاوت هست که جماد از درون خود براى بقاى خویش تغییر مسیر نمى دهد و این استعداد شگفت در نبات هست (در حیوان هم هست )، در انسان استعداد شگفت انگیزترى هست و آن اینکه از درون خودش بر علیه خودش قیام مى کند، واقعا قیام مى کند، علیه خودش انقلاب مى کند، واقعا انقلاب مى کند و قیام و انقلاب از دو موجود مختلف و متباین مانعى ندارد، مثلا در کشورى عده اى زمام امور را در دست دارند، بعد عده دیگرى علیه آنان قیام و انقلاب مى کنند. این مانعى ندارد، آنها افراد و اشخاصى هستند و اینها افراد و اشخاص دیگرى ، آنها به اینها ظلم و ستم کرده اند، اینها را ناراضى و عاصى کرده اند، سبب عصیان و انقلاب اینها شده اند، یکمرتبه اینها انقلاب مى کنند و زمام کار را از دست طرف مقابل مى گیرند و خودشان در جاى آنها قرار مى گیرند. این مانعى ندارد ولى اینکه در داخل وجود یک شخص قیام و انقلاب بشود، انسان خودش علیه خودش قیام کند، چگونه است ؟ مگر مى شود یک شخص خودش علیه خودش قیام کند؟ بله مى شود.

انسان ، یک شخص مرکب 

علتش این است که انسان بر خلاف آنچه خودش خیال مى کند، یک شخص ‍ نیست . یک شخص واحد است اما یک شخص مرکب نه بسیط، یعنى ما که اینجا نشسته ایم (به همان تعبیرى که در حدیث آمده است ) یک جماد اینجا نشسته است ، یک گیاه هم اینجا نشسته است ، یک حیوان شهوانى هم اینجا نشسته است و یک فرشته هم در همین حال اینجا نشسته است ، یعنى یک انسان به قول شعرا طرفه معجونى است که همه خصایص در وجود او جمع است . گاهى آن حیوان شهوانى - که مظهر آن را خوک مى دانند - این خوکى که در وجود انسان هست ، زمام امور را به دست مى گیرد و مجال به آن درنده و شیطان و فرشته نمى دهد. یکمرتبه در ناحیه یکى از اینها علیه او قیام مى شود. تمام اوضاع بهم مى خورد و یک حکومت جدید بر وجود انسان حاکم مى گردد. انسان گنهکار آن انسانى است که حیوان وجودش بر وجودش مسلط است یا شیطان وجودش بر او مسلط است یا آن درنده وجودش بر او مسلط است ، یک فرشتگانى ، یک قواى عالى هم در وجود او محبوس و گرفتار هستند.

توبه یعنى آن قیام درونى ، اینکه مقامات عالى وجود انسان علیه مقامات دانى وجود او که زمام امور این کشور داخلى را در دست گرفته اند. یکمرتبه انقلاب مى کنند، همه اینها را مى گیرند. این حالت و شکل است که در حیوان و نبات وجود ندارد. همان طور که عکسش هم هست ، یعنى گاهى مقامات دانى وجود انسان علیه مقامات عالى وجود او قیام و انقلاب مى کنند، آنها را مى گیرند و به زندان مى اندازند و زمام امور این کشور را در دست مى گیرند.

اگر تجربه کرده باشید، افرادى هستند که فن تربیت را نمى دانند، نمى دانند در تربیت ، تمام قوایى که در وجود انسان هست حکمت و مصلحتى دارند. اگر در ما غرایز شهوانى هست . لغو و عبث نیست . ما باید این غرایز شهوانى را در حد احتیاج طبیعى اشباع کنیم ، یک حدى دارند، یک حقى دارند، یک حظى دارند، حظ اینها را به اندازه خودشان باید بدهیم .

مثل این است که شما اسبى یا سگى در خانه تان داشته باشید. اگر این اسب را براى سوارى یا این سگ را براى پاسبانى مى خواهید. این اسب یا سگ احتیاج به خوراک دارد، خوراکش را باید بدهى . حالا یک آدمهاى کج سلیقه اى پیدا مى شوند که به خودشان یا به بچه شان که تحت کفالت تربیتشان است ، فشار مى آورند. بچه احتیاج به بازى دارد و خود این احتیاج به بازى یک از حکمتهاى پروردگار است . یک مقدار انرژى در وجود کودک ذخیره است که او فقط به وسیله بازى مى تواند این انرژى را دفع کند. بچه غریزه اى دارد براى بازى کردن . حالا انسان اشخاصى را مى بیند که مى گویند مى خواهم بچه ام را تربیت کنم . خوب ، چطور مى خواهى تربیت کنى ؟ نمى گذارد بچه پنچ یا شش ساله برود با بچه ها بازى کند. هر مجلسى که خودش مى رود بچه را هم مى برد براى اینکه تربیت بشود، جلوى خنده او را مى گیرد. جلوى خوراک او را مى گیرد، یا یک افرادى پیدا مى شوند (ما دیده ایم ) که چون خود او معمم است ، یک عبا و عمامه و نعلین تهیه مى کند، بچه هشت ساله را عمامه سرش مى گذارد، عبا به دوشش مى اندازد و همراه خودش این طرف و آن طرف مى برد بچه بزرگ مى شود در حالى که احتیاجات طبیعى وجودش برآورده نشده است . همواره به او گفته اند خدا، قیامت ، آتش جهنم . تا در سنین بیست و چند سالگى ، این قواى ذخیره شده ، این شهوتها و تمایلات اشباع نشده یکمرتبه زنجیر را پاره مى کند. این بچه اى که شما مى دیدید در اثر تلقین پدر در دوازده سالگى نمازش بیست دقیقه طول مى کشید، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، یکمرتبه مى بینید در بیست و پنج سالگى یک فاسق و فاجرى از آب در مى آید که آن سرش ناپیداست . چرا؟ براى اینکه شما به بهانه مقامات عالیه روح ، سایر غرایز او را سرکوب کرده اید. البته در غرایز بچه خدا بوده است ، قیامت و عبادت بوده است ، اما شما این غریزه خدا و عبادت و اینها را در حالى در این بچه تقویت کرده اید، به زندان انداخته اید، حق و حظ آنها را نداده اید، سهم آنها را نداده اید، دنبال فرصتى مى گردند، در یک فرصتى که برایشان پیش مى آید، در یک وقت که بچه فیلمى را تماشا کند و یا در مجلسى با یک زن جوان آشنا بشود، همان کافى است که این نیروهاى ذخیره شده سرکوب شده ، یکمرتبه زنجیرها را پاره کند و بکلى تمام آن ساختمانى را که پدر در وجود او به غلط ساخته است ویران سازد. درست مثل باروتى که منفجر بشود، منفجر مى شود. توبه ، درست عکس این قضیه است . آدمى که گناه و معصیت مى کند و غرق در شهوات و درندگى است ، وقتى که فرشته وجودش را اینقدر آزار داد و اشباع نکرد، یکمرتبه فاجعه اى به وجود مى آید.

آخر من و تو هم انسانیم ، ما یک دهان نداریم ، اشتباه مى کنى که خیال مى کنى یک دهان دارى و از همین یک دهان باید به تو غذا برسد، صدها دهان دارى (عشق را پانصد سر است و هر سرى ...) پانصد سر تو دارى ، پانصد دهان تو دارى . از همه اینها باید به تو غذا برسد. یکى از این دهانهاى تو دهان عبادت است . تو باید روح خودت را به عبادت کردن راضى کنى ، یعنى این حق و حظ را باید به او بدهى ، تو یک موجود ملکوتى صفات هستى ، باید پرواز کنى به سوى آن عالم ، وقتى این فرشته را زندانى مى کنى ، آیا مى دانى بعد چه عوارض و ناراحتیهاى زیادى دارد؟ یک وقت شما مى بینید یک جوان مرفه ، جوانى که همه وسایل برایش فراهم بوده است ، به بهانه کوچک خودکشى مى کند همه مى گویند نمى دانیم چرا خودکشى کرد. اى آقا! این موضوع که خیلى کوچک بود! چرا خودکشى کرد؟! نمى داند که در وجود او نیروهاى مقدسى زندانى بوده ، آن نیروهاى مقدس ‍ از این زندگى رنج مى برده اند، طاقت نمى آورده اند، در نتیجه طغیانى به آن شکل به وجود آمده است . گاهى مى بینید شخصى همه چیز دارد و ناراحت است و رنج مى برد. گفت :

آن یکى در کنج زندان مست و شاد

وان دگر در باغ ، ترش و بى مراد

مى بینى در باغ و بوستان زندگى مى کند. همه وسایل زندگى برایش فراهم است . اما ناراحت است ، خوش نیست و از زندگى ناراضى است .

راه لذت از درون دان نز برون

احمقى دان جستن از قصر و حصون

براى اینکه یک لذتهایى هم هست که از درون انسان باید به او برسد نه از بیرون ، و آنها لذتهاى معنوى انسان است .

پس توبه عبارت است از عکس العمل نشان دادن مقامات عالى و مقدس ‍ روح انسان علیه مقامات دانى و پست و حیوانى انسان . توبه عبارت است از قیام و انقلاب مقدس قواى فرشته صفت انسان علیه قواى بهیمى صفت و شیطانى صفت انسان . این ماهیت توبه است . حالا چطور مى شود که این حالت بازگشت و ندامت و پشیمانى براى انسان پیدا مى شود؟

شرایط پیدایش توبه

اولا این را بدانید که اگر در وجود انسان کارى بشود که آن عناصر مقدس ‍ وجود انسان بکلى از کار بیفتد، یک زنجیرهاى بسیار نیرومندى به آنها بسته شده باشد که نتوانند آزاد بشوند، دیگر انسان توفیق توبه پیدا نمى کند ولى همان طورى که در یک کشور آن وقت انقلاب مى شود که عده اى (ولو کم ) عناصر پاک در میان مردم آن کشور باقى مانده باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاکى فى الجمله باقى باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاکى فى الجمله باقى باشند. انسان توفیق توبه پیدا مى کند والا هرگز توفیق توبه پیدا نمى کند. حالا در شرایطى انسان بازگشت مى کند، پشیمان مى شود، و اگر خدا را بشناسد به سوى خدا توبه مى کند و اگر خدا را نشناسد حالت دیگرى پیدا مى کند. احیانا جنون و دیوانگى پیدا مى کند، وضع دیگرى پیش مى آید؟

گفتیم توبه عکس العمل است . شما توپى را به دست مى گیرید و به زمین مى زنید. توپ از زمین بلند مى شود. زدن شما یعنى حرکت توپ از زمین که با نیروى شما صورت مى گیرد، عمل شماست و بلند شدن توپ از زمین عکس العملى است که در اثر خوردن توپ به زمین پیدا مى شود. پس آن عمل است و این عکس العمل ، آن فعل است و این به اصطلاح اعراب امروز رد الفعل ، آن کنش است و این واکنش . توپ را که شما به زمین مى زنید چقدر بالا مى رود؟ از یک طرف بستگى دارد به مقدار نیرویى که در آن فعل به کار مى رود یعنى شدت ضربه شما، و از طرف دیگر بستگى دارد به چگونگى سطح زمین ، هر دو مقدار زمین سفت تر و صافتر باشد و صلابت بیشترى داشته باشد، عکس العمل بیشتر مى شود. پس میزان عکس العمل از یک طرف بستگى دارد به شدت عمل شدت عمل شما و از طرف دیگر به صلابت و صافى آن سطحى که توپ به آن برخورد مى کند.

عکس العمل نشان دادن روح انسان در مقابل معاصى نیز بستگى به دو چیز دارد: از یک طرف بستگى دارد به شدت عمل یعنى شدت معصیت ، شدت ضربه اى که مقامات دانى روح شما بر مقامات عالى روحتان وارد مى کند هر چه معصیت انسان کمتر و کوچکتر باشد، عکس العمل کمترى در روح ایجاد مى کند و هر چه معصیت بزرگتر باشد، عکس العمل بیشترى به وجود مى آورد. لهذا افرادى که بسیار شقى و قسى القلب هستند. در عین اینکه شقى و قسى القلب اند اگر جنایتشان خیلى بزرگ و فاحش باشد، همانها را هم مى بینید که روحشان عکس العمل نشان مى دهد شما مى بینید خلبان آمریکائى که مى رود آن بمب را روى هیروشیما مى اندازد، بعد که بر مى گردد و یک نگاهى به اثر عمل خودش مى کند، مى بیند یک شهر را به آتش کشیده است ، پیر و جوان ، زن و مرد، کوچک و بزرگ دارند در یک جهنم سوزان مى سوزند. از همان جا وجدانش به جنبش مى آید، حرکت مى کند، ملامتش مى کند (در صورتى که چنین کسانى را از میان قسى القلب ها انتخاب مى کنند) بر مى گردد به کشور خودش ، از او استقبال مى کنند، گل به گردنش مى اندازند، درجه اش را بالا مى برند، حقوقش را زیاد مى کنند، عکسش را در روزنامه ها مى اندازند، تشویقش مى کنند اما خیانت آنقدر عظیم بوده است ، معصیت آنقدر بزرگ بوده است که وجدان چنین قسى القلبى را هم بیدار مى کند، یعنى آنقدر ضربه بر روح شدید است که در چنین زمینه روحى آدم قسى القلبى هم باز عکس العمل پیدا مى شود همین آدم در مجالس که مى نشیند تبسم مى کند، نقل مى کند چنین کردم و چنان ، اما وقتى که خود خلوت مى کند، خودش با خودش است ، در بستر مى خواهد بخوابد، یکمرتبه آن منظره در نظرش مجسم مى شود: اى واى ، این من بودم که چنین جنایتى کردم ؟! اى واى ، چه جنایت بزرگى مرتکب شدم ! در نتیجه ، همین آدم دیوانه مى شود و کارش به تیمارستان مى کشد، چرا؟ چون جنایت خیلى بزرگ بوده است .

بسر بن ارطاه ، یکى از سرداران معاویه ، بسیار مرد قسى القلب و عجیبى است . یکى از سیاستهایى که معاویه براى مضطر و بیچاره کردن على علیه السلام انتخاب کرده بود این بود که یک مرد جانى نظیر بسر یا سفیان غامدى را در راس یک سپاه مى فرستاد داخل مرزهاى على بن ابى طالب و مى گفت دیگر به بى گناه و با گناه نگاه نکنید (نظیر همین کارى که امروز اسرائیل با کشورهاى اسلامى انجام مى دهد)، براى مستاصل کردن اینها بروید شبیخون بزنید، به آتش بکشید، با گناه و بى گناه را بکشید، به صغیر و کبیر رحم نکنید، مالشان را ببرید. این کار را مى کردند یک مرتبه همین بسر بن ارطاة را فرستاد. او رفت . این طرف رفت ، آن طرف رفت ، وارد یمن شد، جنایتهاى زیادى کرد، از جمله توانست بر بچه هاى عبدالله بن عباس بن عبداالمطلب پسر عموى امیرالمومنین که والى یمن بود دست یابد. دو تا بچه صغیر بى گناه را گیر آورد، گردن آنها را زد. چون جنایت خیلى بزرگ بود کم کم وجدان همین آدم قسى القلب هم بیدار شد، بعد دچار عذاب وجدان شد، مى خوابید، در خواب این جنایت خودش را مى دید راه مى رفت ، در جلوى چشمش این دو طفل ، این دو کودک بى گناه مجسم بودند و سایر جنایتهایش ، کم کم کارش به جنون کشید و دیوانه شد. یک اسب چوبى سوار مى شد، یک شمشیر چوبى هم به دست مى گرفت و در خیابانها مى دوید و شلاق مى زد. بچه ها هم دورش را مى گرفتند و هو هو مى کردند.

گفتیم عامل دوم عکس العمل نشان دادن روح انسان این است که سطحى که ضربه بر آن وارد مى شود صاف باشد، صلابت و استحکام داشته باشد یعنى آن وجدان انسانى ، آن فطرت انسانى ، آن ایمان شخص مستحکم و قوى باشد. در این صورت ولو ضربه کم باشد، عکس العمل نسبتا زیاد است . و لهذا شما مى بینید گناهان کوچک ، صغائر گناهان و حتى اعمالى که مکروه است و گناه شمرده نمى شود در وجود مردم با ایمان ، مردمى که روح محکمى دارند و آن فرشته معنوى ، آن ایمانشان ، آن وجدان معنویشان استحکام دارد، محکوم است و عکس العمل ایجاد مى کند، اعمالى که من و شما روزى صد تایش را مرتکب مى شویم و هیچ احساس نمى کنید که یک عملى انجام داده ایم پاکان ، یک عمل مکروه که انجام مى دهند، روحشان مضطرب مى شود و مرتب پشت سر یکدیگر توبه و استغفار مى کنند.

یادى از مرحوم حاج میرزا على آقا شیرازى

یک مرد بسیار بسیار بزرگ از نظر معنویت که من سال گذشته هم در ماه مبارک رمضان از این استاد بزرگ خودم یاد کردم ، مرحوم حاج میرزا على آقاى شیرازى اصفهانى رضوان الله علیه است که یکى از بزرگترین اهل معنایى است که من در عمر خودم دیده ام . یک شب ایشان در قم مهمان ما بودند و ما هم به تبع به منزل یکى از فضلاى قم دعوت شدیم . بعضى از اهل ذوق و ادب و شعر نیز در آنجا بودند. در آن شب فهمیدم که این مرد چقدر اهل شعر و ادب است و چقدر بهترین شعرها را در عربى و فارسى مى شناسد! دیگران شعرهایى مى خواندند البته شعرهاى خیلى عادى ، شعرهاى سعدى ، حافظ و... ایشان هم مى خواند و مى گفت این شعر از آن شعر بهتر است ، این مضمون را این بهتر گفته است ، کى چنین گفته و... شعر خواندن آنهم اینجور شعرها که گناه نیست ، اما در شب شعر خواندن مکروه است . خدا مى داند وقتى آمدیم بیرون ، این آدم به شدت داشت مى لرزید، گفت : من اینقدر تصمیم مى گیرم که شب شعر نخوانم آخرش جلوى خودم را نمى توانم بگیرم ، مرتب استغفرالله ربى و اتوب الیه مى گفت ، مثل کسى که معصیت بسیار بزرگى مرتکب شده است . العیاذ بالله اگر ما شراب خورده بودیم ، اینقدر مضطرب نمى شدیم که این مرد به واسطه یک عمل مکروه مضطرب شده بود.

این جور اشخاص چون محبوب خدا هستند از ناحیه خدا یک نوع مجازاتهایى دارند که ما و شما ارزش و لیاقت آن جور مجازاتها را نداریم . هر شب این مرد اقلا از دو ساعت به طلوع صبح بیدار بود و من معنى شب زنده دارى را آنجا فهمیدم ، معنى شب مردان خدا روز جهان افروز است را آنجا فهمیدم ، معنى عبادت و خداشناسى را آنجا فهمیدم ، معنى استغفار را آنجا فهمیدم ، معنى حال و مجذوب شدن به خدا را آنجا فهمیدم . آن شب این مرد وقتى بیدار شد که اذان صبح بود. خدا مجازاتش کرد تا بیدار شد ما را بیدار کرد، گفت : فلانى ! اثر شعرهاى دیشب بود! روحى که چنین ایمان مستحکمى دارد، یک چنین ضربه کوچکى ضربه کوچکى هم که بر آن وارد مى شود یعنى یک چنین حمله کوچکى هم که از مقامات دانى آن بر مقامات عالى اش وارد مى شود، آن مقامات عالى عکس العمل نشان مى دهند، ناراحتى نشان مى دهند، حتى مجازات نشان مى دهند که ببین ! مجازات نمى ماند! آدمى که در شب مرتب شعر بخواند، دو ساعت وقت خودش را صرف شعر خواندن کند، لایق دو ساعت مناجات کردن با خداى متعال نیست .

مثال دیگرى برایتان عرض کنم : اگر شما آینه بسیار صافى را بعد از پاکیزه کردن ، در فضاى بسیار صافى که خوشتان مى آید در آن تنفس کنید، روى یک میز بگذارند، بعد از مدتى مى بینید روى آن گرد نشسته است . این گرد را شما قبلا احساس نمى کردید، روى میز هم احساس نمى کنید، روى دیوار هم احساس نمى کنید. هر چه دیوار کثیف تر بشود. اثر و لکه سیاهى را کمتر نشان مى دهد تا جایى که اگر سیاه و قیر اندود باشد دود چراغ موشى هم به آن برسد اثرش ظاهر نمى شود. پیغمبر اکرم در هیچ مجلسى نمى نشست مگر آنکه بیست و پنج بار استغفار مى کرد. مى فرمود: انه لیغان على قلبى و انى لاستغفرالله کل یوم سبعین مره (27). (اینها چیست ؟ اصلا ما چه مى گوییم و چه مى فهمیم ؟!) مى گفت : بر روى دلم آثار کدورت احساس مى کنم و روزى هفتاد بار براى رفع این کدورتها استغفار مى کنم . آن کدورتها چیست ؟ آن کدورتها براى ما آینه است ، براى ما نورانیت است ، براى او کدورت است . او وقتى که با ما حرف مى زند ولو حرفش را براى خدا مى زند، ولو خدا را در آینه وجود ما مى بیند، باز از نظر او این کدورت است .

ام سلمه و دیگران گفته اند که در یکى دو ماه مانده به وفات حضرت ، دیدیم که هیچ جا بر نمى خاست و نمى نشست و عملى انجام نمى داد مگر اینکه مى گفت : سبحان الله و استغفرالله ربى و اتوب الیه ، این دیگر یک ذکر جدید بودام سلمه مى گوید عرض کردم : یا رسول الله ! چرا اینقدر اخیرا زیاد استغفار مى کنید؟ فرمود: این طور به من امر شده است ، نعیت الى نفسى ، بعد فهمیدیم که آخرین سوره اى که بر وجود مقدسش نازل شده سوره نصر است . این سوره که نازل شد پیغمبر اکرم احساس کرد که اعلام مردن است یعنى تو دیگر وقتت تمام شده است ، باید بروى ، سوره مبارکه این است : اذا جاء نصر الله و الفتح . و رایت الناس یدخلون فى دین الله افواجا. فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان توابا (28) (این قرآن چقدر لذیذ است ! چقدر زیباست ! آدم حظ مى کند که اینها را به زبان خودش جارى کند) اى پیغمبر! آنجا که یارى پروردگار بیاید، آنجا که دیگر یارى اش آمد و تو را بر مخالفین پیروز کرد، آنجا که فتح شهر یعنى فتح مکه نصیب تو شد، پس از اینکه دیدى مردم فوج فوج به دین اسلام وارد مى شوند فسبح بحمد ربک پروردگار خودت را تسبیح و تحمید کن و استغفار نما که او توبه پذیر است . چه رابطه اى است میان آن مقدمه و این موخره ؟ چرا پس از پیروزى و فتح و پس از اینکه مردم فوج فوج داخل اسلام مى شوند، تسبیح کن ؟ یعنى ماموریتت پایان یافت ، تمام شد (این آخرین سوره اى است که بر پیغمبر اکرم نازل شده است ، حتى از آیه الیوم اکملت لکم دینکم (29) و آیه یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک (30) که درباره امیرالمؤ منین على علیه السلام است هم دیرتر نازل شده است ) تو دیگر وظیفه ات را انجام داده اى ، پس تسبیح کن ، پیغمبر احساس کرد که یعنى دیگر تمام شد، بعد از این در فکر خود باش ، این بود که آنا فآنا تسبیح و استغفار مى کرد.

ولى ما بدبختها دلمان حکم همان دیوار قیراندود را دارد، مرتب گناه پشت سر گناه ، معصیت پشت سر معصیت ، و هیچ گونه عکس العملى در روح ما ایجاد نمى شود. من نمى دانم این فرشته هاى روح ما کجا و چقدر حبس ‍ شده اند، چه زنجیرهایى به دست و پاى اینها بسته شده است که دل ما تکان نمى خورد، نمى لرزد؟!

اولین منزل عبودیت ، توبه است . اگر در روح خودتان تکانى دیدید، اگر ندامتى دیدید اگر احساس پشیمانى دیدید، اگر گذشته خودتان را سیاه و تیره دیدید، اگر احساس کردید راهى که تاکنون مى رفته اید خطا بوده است ، سراشیبى بوده است ، و با خود گفتید باید برگردم رو به سر بالایى ، رو به خدا، شما به اولین منزل عبودیت و عبادت و اولین منزل سلوک رسیده اید و مى توانید از آنجا شروع کنید، و اگر نه ، نه . 

 

فصل سوم : عبادت و دعا (1)

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین بارى الخلایق اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على اله الطیبین و الطاهرین المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :

یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوة . (58)

همان طورى که شنیدید بنا نبود که امشب من در اینجا سخنرانى کنم و سخنرانى من از شب آینده شروع مى شد. موضوع بحثى که براى پنج شب آینده اعلام شده بود مساله عبادت و دعا است به مناسبت این ماه مبارک رمضان است و ماه عبادت و دعاست و بالخصوص به مناسبت این ایام و لیالى که ایام و لیالى قدر است و شبها احیاء است یعنى شبهایى است که سنت است این شبها را ما زنده بداریم . کلمه احیاء یعنى زنده کردن ، و احیاء این شبها یعنى این شبها را زنده نگه دارى کردن و شب زنده دارى کردن به این مناسبت بنابر این بود که درباره عبادت و دعا صحبت کنم . مقدر چنین بود که این بحث از امشب شروع بشود.

کلمه احیاء

من بحث خودم را از همین کلمه احیاء شروع مى کنم که عرض کردم احیاء یعنى زنده کردن ، نقطه مقابل اماته که به معنى میراندن است . این کلمه چنین مى رساند که شب که قسمتى از وقت انسان است دو حالت دارد: ممکن است شب کسى زنده باشد و ممکن است شب او مرده باشد. شب زنده آن شبى است که انسان تمام آن شب را و یا لااقل پاسى از آن شب را با یاد خدا و با مناجات و با راز و نیاز با ذات پروردگار به سر ببرد. و شب مرده آن شبى است که انسان تمام آن شب را با غفلت و فراموشى ذات مقدس پروردگار به سر ببرد ممکن است کسى خیال کند که این تعبیر یک تعبیر مجازى است ، یک نوع تعارف است شب که زنده و مرده ندارد، شب بالاخره شب است ، زمان است . مقدارى از زمان که این نیمکره زمین که ما در روى آن زندگى مى کنیم مواجه با خورشید نیست و نور خورشید نمى تابد. به آن مى گویند شب ، شب به هر حال شب است ، شب نه زندگى دارد و نه مردگى .

این سخن راست است ولى آن کسى که مى گوید احیاء، شب را زنده نگهداشتن ، مقصودش این نیست که این قطعه زمان را شما زنده نگهدارید، مقصود زنده نگهداشتن خود شماست در این قطعه از زمان .

به عبارت دقیق تر، بر خلاف آنچه که ابتدا تصور مى شود. ما خیال مى کنیم زمان یک چیز است که همه ما در داخل آن قرار گرفته ایم ، در صورتى که این جور نیست . آن زمانى که فکر مى کنیم همه در داخل آن قرار گرفته ایم آن زمان ما نیست . زمانى که ما روى آن حساب مى کنیم ، ساعات و دقایق و هفته ها و ماهها و سالها را حساب مى کنیم . آن زمان ما نیست زمان این زمین است . زمان ما یک حقیقتى است متحد با وجود خود ما، جزء وجود ماست زمان ما، زمان وجود ما از خود ما منفک و جدا نیست ، چیزى که هست ما این زمان را که مقدار و اندازه دارد با زمان زمین حساب مى کنیم ، با آن تطبیق مى کنیم ، بعد خیال مى کنیم زمان یک چیز است و همه ما در آن قرار گرفته ایم ، نه ، زمان من یک چیز است ، زمان شما یک چیز دیگر است یعنى مخصوص خودتان است ، همین طور که قد شما مثلا صد و شصت سانتیمتر است این کمیت و مقدار مال شماست و قد من که صدوهفتاد سانتیمتر است باز این یک چیز است مخصوص من . شما یک قد و یک اندازه دارید، من هم یک قد و یک اندازه مخصوص به خود (حالا اینها برابر با یکدیگر باشند یا نباشند مطلب جداگانه اى است ) شما چون وجودتان یک وجود متحرک و سیال و متغیر است ، یک زمان در درون خودتان دارید. من هم یک زمان در درون خودم دارم ، آن گل هم یک زمان در درون خودش ‍ دارد، آن درخت هم یک زمان در درون خودش دارد، این سنگ هم یک زمان در درون خودش دارد، و زمانى که در درون هر چیزى هست عین وجود آن چیز است .

حال که این مطلب را دانستیم معنى احیاء شب قدر را مى دانیم . زمان را زنده نگه داریم یعنى زمان خودمان را زنده نگه داریم ، هر کداممان آن زمانى را که در درون ماست زنده نگه داریم . آن زمانى که در درون ماست چیست ؟ آن همان خود ما هستیم . از حقیقت ما جدا نیست . پس زمان خودمان را، شب خودمان را زنده نگه داریم یعنى خودمان یک شب واقعا زنده باشیم . واقعا زنده زندگى کنیم نه اینکه مرده زندگى کنیم . در اخبار و احادیث وارد شده است که روز قیامت ، گذشته انسان را و زمان گذشته انسان را به انسان ارائه مى دهند و انسانها مختلف مى بینند، وقتى نگاه مى کنند یک موجودى را مى بینند که قطعاتى از آن سیاه و تیره است و قطعاتى از آن سفید و درخشان است به اختلاف یک نفر بیشتر این قطعات را مى بیند تیره است ، دیگرى بیشتر این قطعات را مى بیند سفید و براق است . یکى ممکن است در تمام اینها چند نقطه سیاه ببیند. همه را سفید ببیند، و دیگرى بر عکس چند نقطه سفید ببیند و همه را سیاه ببیند. تعجب مى کند: این چیست که به او ارائه داده اند؟ مى گویند این زمان توست ، این عمر توست . آن ساعاتى که این زمان را، این عمر را روشن و نورانى نگه داشته اى ، آن ساعاتى که پروازى داشته اى ، شورى داشته اى ، عشقى داشته اى ، این دلت به یاد خدا زنده بوده است ، آن ساعات همان ساعات درخشان نورانى است . آن ساعاتى که در آن ساعات خدمتى کرده اى ، کار مفیدى انجام داده اى ، ساعات نورانى توست ، و اما آن ساعاتى که در آن ساعات غافل بوده اى ، غرق در شهوات بوده اى ، بر خلاف رضاى خدا قسم برداشته اى ، آنها دوران تیرگى و تاریکى عمر توست . این زمان توست ، این عمر توست .

روح عبادت ، یاد خدا

روح عبادت یاد پروردگار است . روح عبادت این است که انسان وقتى که عبادت مى کند، نمازى مى خواند، دعایى مى کند و هر عملى که انجام مى دهد، دلش به یاد خداى خودش زنده باشد: و اقم الصلوة لذکرى (59). قرآن مى گوید نماز را بپا بدار، براى چه ؟ براى اینکه به یاد من باشى . و در جاى دیگر قرآن کریم مى فرماید: ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر. (60) در این آیه خاصیت نماز ذکر مى شود. البته نماز حقیقى ، نماز واقعى ، نمازى که با شرایط و آداب صحیح صورت گرفته باشد. مى فرماید اگر واقعا انسان نماز خوان باشد و نماز درست بخواند خود نماز جلو انسان را از کار زشت و منکرات مى گیرد محال است که انسان نماز درست و مقبول بخواند و دروغگو باشد. محال است که انسان نماز صحیح و درست بخواند و دلش به طرف غیبت کردن برود. محال است که انسان نماز صحیح و درست باشد و شرافتش به او اجازه بدهد که به دنبال شراب برود، دنبال فحشاء برود، دنبال هر کار زشت دیگرى برود. این ، خاصیت نماز است که انسان را به سوى عالم نورانیت مى کشاند.

روایتى است از امام صادق علیه السلام که در کتاب معروف مصباح الشریعه نقل شده است . ما کتابى داریم به نام مصباح الشریعه که بسیارى از علماى بزرگ این کتاب را معتبر مى دانند گو اینکه بعضى از علما مثل مرحوم مجلسى چندان این کتاب را معتبر نمى دانند به اعتبار اینکه مضامین آن یک سلسله مضامین عرفانى است . ولى کتاب معروفى است مثل حاجى نورى ، سید بن طاووس و دیگران از این کتاب نقل مى کنند. در این کتاب احادیث زیادى هست مردى است به نام فضیل بن عیاض ، معاصر با امام صادق علیه السلام او از معاریف است یکى از مردانى است که دورانى از عمر خویش را به گناه و فسق و فجور و دزدى و سرقت و این حرفها به سر برده است ، بعد یک انقلاب روحى عجیبى پیدا مى کند و تتمه عمر خودش را (نیمى از عمر خودش را) در تقوا و زهد و عبادت و در معرفت و حقیقت خواهى به سر مى برد. داستان معروف دارد او یک دزد معروفى بود سرگردنه گیر و خودش داستان خودش را این طور نقل مى کند، مى گوید: شبى خانه اى را در نظر گرفته بودم که آن شب آن خانه را بزنم . دیوار بلندى داشت از نیمه شب گذشته بود از دیوار بالا رفتم به آن بالاى دیوار که رسیدم و مى خواستم پایین بیایم . در یکى از خانه هاى همسایه (یا در بالاخانه ) مرد عابد و زاهد و باتقوایى ، از آن مردمى که شبهاى خودشان را زنده نگه مى دارند. اتفاقا مشغول خواندن قرآن بود، با یک آهنگ خوش و لحن بسیار زیبایى .(61) از قضا تا رسید بالاى دیوار مرد قارى قرآن و عابد به این آیه رسیده بود: الم یان للذین امنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله و ما نزل من الحق (62) عرب بود، معنا را مى دانست . معنى آیه این است : آیا نرسیده است آن وقتى که دل مردم با ایمان ، دل مردمى که ادعاى ایمان مى کنند نرم بشود براى پذیرش یاد خدا؟ قساوت قلب تا کى ؟ غفلت و بى خبرى تا کى ؟ خوابیدن تا کى ؟ حرام خوارى تا کى ؟ دروغگویى و غیبت کردن تا کى ؟ شرابخوارى و قماربازى تا کى ؟ معصیت تا کى ؟ این صداى خداست ، مخاطبش هم ما مردم هستیم ، خدا دارد به ما مى گوید: اى بنده من ، اى مسلمان ! آن وقتى که این دل تو مى خواهد نرم بشود براى یاد خدا، خاضع و خاشع بشود براى یاد خدا، کى مى خواهد برسد؟ آنچنان این مرد عابد این آیه را خواند که فضیل را مخاطب ساخته است ، مى گوید: فضیل ! دزدى و غارتگرى و چپاول تا کى ؟ تا آیه را شنید، تکانى خورد. یک وقت گفت خدایا همین الان وقتش است ، و همان جا از دیوار پایین آمد، توبه اى کرد توبه نصوح ، توبه اى که این مرد را در ردیف عباد درجه اول قرار داد. کارش به جایى رسید که تمام مردم در مقابل او خاضع بودند.

او مردى نبود که به دربار هارون الرشید برود. هارون الرشید خیلى آرزو داشت فضیل بن عیاض را ببیند ولى گفتند فضیل که هرگز به دربار هارونى نمى آید. هارون گفت : فضیل اگر نمى آید ما مى رویم ، یک وقت رفت به سراغ فضیل . هارون است ، خلیفه مقتدرى است که در دنیا کم پادشاهى آمده است که سعه ملکش به اندازه او باشد. یکى از مقتدرترین سلاطین دنیاست . مردى است فاسق و فاجر مردى است که شبها را تا صبح به شرابخواى و به زدن و رقصیدن و این حرفها به سر برده است . آمد در حضور فضیل ، همین فضیل با چند جمله صحبت کردن (او را منقلب کرد) تمام کسانى که آنجا بودند گفتند دیدیم هارون در حضور فضیل کوچک و کوچک شد و اشکهاى او مثل باران جارى شد. نصیحت و موعظه اش ‍ مى کرد، گناهانش را یک یک براى او شمرد. یک چنین مردى است فضیل بن عیاض ، او با این حالتى که در این دوره پیدا کرد که به این درجه از تقوا و معرفت رسید معاصر امام جعفر صادق علیه السلام است و زمان هارون یعنى زمانى موسى به جعفر علیه السلام را هم درک کرده است .

کتاب مصباح الشریعه کتابى است که این مرد مدعى است که من رفتم خدمت امام صادق و مسائلى از امام سوال کردم و امام این جوابها را به من داد. بدیهى است مردى این چنین عارف و با معرفت و با تقوا و زاهد وقتى برود نزد امام صادق ، خیلى فرق مى کند با فلان ساربان که مثلا مساله اى از شکیات مى خواهد بپرسد و مى رود نزد امام صادق قهرا سؤ الات او در یک سطح بالاتر است و جوابهاى امام هم از جوابهایى که به دیگران مى دهد در یک سطح بالاتر است . طبعا کتاب در یک سطح بالاترى قرار مى گیرد. مثلا امام صادق در این کتاب اسرار وضو را بیان مى کند، اسرار نماز را بیان مى کند.

حدیثى از امام صادق علیه السلام

جمله اى که محل شاهد من است در آن کتاب است و این جمله را شاید کم و بیش در کتابهاى عرفانى دیده باشید. امام صادق به فضیل فرمود: یا فضیل العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة (خیلى جمله عجیبى است و از یک نظر جمله زننده اى هم هست ) فضیل ! آیا تو مى دانى که عبودیت چیست ؟ آیا مى دانى عبودیت چه گوهرى است ؟ عبودیت گوهرى است که ظاهرش عبودیت است و کنه و نهایت و باطنش ، آخرین منزل و هدف و مقصدش ربوبیت است ممکن است بگویید یعنى چه ؟ آیا امام جعفر صادق خواسته بفرماید که عبودیت اولش بندگى است و آخرش خدایى ؟ آیا مى خواهد بگوید که یک بنده از بندگى به خدایى مى رسد؟ نه . در تعبیرات ائمه هرگز چنین تعبیراتى نمى آید. اهل عرفان براى اینکه مردم دیگر را دست بیندازند، معانى اى که در نظر مى گیرند با یک تعبیراتى مى گویند که دیگران تکان بخورند و ناراحت بشوند. این یک نوع قلقلک دادن به مردم است ، مثلا مولوى یا شبسترى چنین تعبیراتى دارند. شبسترى مى گوید:

مسلمان گر بدانستى که بت چیست

بدانستى که دین در بت پرستى است

این خیلى حرف عجیبى است ولى مقصود او غیر از این حرفهاست . یک مقصود صحیح دارد. با یک تعبیرى مى گوید که به قول خودش زاهدنماها را قلقلک داده باشد، یک شعر معروفى هست که به مولوى نسبت مى دهند، نمى دانم در مثنوى هست یا نه ، مى گوید:

از عبادت مى توان الله شد

نى توان موسى کلیم الله شد

خیلى عجیب است ! مى گوید از عبادت نمى شود موسى کلیم الله شد ولى از عبادت مى شود الله شد یعنى چه ؟ حال این حدیث را که من برایتان معنى کنم معنى آن شعر هم واضح مى شود.

اصلا معنى ربوبیت یعنى تسلط، خداوندگارى ، نه خدایى . فرق است میان خداوندگارى و خدایى . خداوندگارى یعنى صاحب بودن ، صاحب اختیار بودن در قضیه اصحاب الفیل که ابرهه آمد و مى خواست کعبه را خراب کند و غارت مى کردند شترهاى جناب عبدالمطلب را هم که در بیابان بود گرفته و با خودشان برده بودند. عبدالمطلب رفت نزد ابرهه قیافه و عظمت و شخصیت عبدالمطلب خیلى ابرهه را گرفت به گونه اى که با خود فکر کرد که اگر این مرد بزرگ شفاعت کند و از من بخواهد که متعرض کعبه نشوم و آن را خراب نکنم خراب نمى کنم ولى بر خلاف انتظار او عبدالمطلب وقتى که لب به سخن گشود فقط درباره شتران خودش صحبت کرد، درباره کعبه یک هم صحبت نکرد. ابرهه تعجب کرد، گفت من تو را خیلى آدم بزرگى حساب مى کردم ، من خیال کردم تو آمده اى براى اینکه براى کعبه شفاعت کنى ، حالا مى بینم آمده اى براى شترهاى خودت شفاعت مى کنى ، او هم جواب خوبى داد. گفت : انا رب الابل و للبیت رب من خداوندگار شتران هستم و آن خانه هم از خود خداوندگارى دارد.

کلمه رب یعنى خداوندگار، صاحب . ما به خدا هم که مى گوییم رب ، از باب اینکه خداوندگار تو صاحب حقیقى تمام عالم و تمام عالمهاست . مى گوییم : الحمدلله رب العالمین سپاس خداى را که خداوندگار و صاحب است . صاحب تمام عالمها. پس اصل معنى رب یعنى صاحب و خداوندگار، و ربوبیت یعنى خداوندگارى نه خدایى فرق است میان خدایى و خداوندگارى هر کسى مالک هر چیزى که هست ، رب و خداوندگار آن چیز هم هست .

حال معنى این حدیث چیست که امام فرمود عبودیت یک جوهره اى است که نهایت و کنهش ربوبیت است نکته بسیار جالبى است . عبودیت ، بندگى خدا خاصیتش این است که هر چه انسان راه بندگى خدا را بیشتر طى کند بر تصاحب و قدرت و خداوندگارى اش افزوده مى شود، چطور؟ من در این جلسه فقط یک موضوع کوچکش را برایتان عرض مى کنم ، فهرستى از بعضى مسائل دیگرش عرض مى کنم ولى یک موضوعش را بسط مى دهم .

اولین درجه ربوبیت : تسلط بر نفس 

اولین درجه ربوبیت و خداوندگارى که در نتیجه عبودیت پیدا مى شود این است که انسان رب و ملک نفس خودش مى شود، تسلط بر نفس خودش ‍ پیدا مى کند. یکى از بیچارگیهاى ما که کاملا احساس مى کنیم این است : زمام نفس خودمان در اختیار ما نیست اختیار خودمان را نداریم ، اختیار زبان خودمان را نداریم ، اختیار شهوات خودمان را نداریم ، اختیار شکم خودمان را نداریم ، اختیار دامن خودمان را نداریم ، اختیار چشم خودمان را نداریم ، اختیار پاى خودمان را نداریم ، و این نهایت بدبختى است . ما مى رویم در این خیابانها ولى این چشم در اختیار ما نیست . ما در اختیار این چشم هستیم . یعنى این ما هستیم که این چشم دلش مى خواهد چشم چرانى کند، دلش مى خواهد به نوامیس مردم نظر شهوت بکند، دل ما هم تابع این چشم است ، گفت :

دل برود چشم چو مایل بود

دست نظر رشته کش دل بود

ما مالک زبان خودمان نیستیم . اختیار زبان خودمان را نداریم وقتى که گرم مى شویم به حرف زدن ، به اصطلاح چانه مان گرم مى شود، نمى فهمیم که چه مى گوییم مجلس گل انداخته ، حالا که مجلس گل انداخته است نه راز خودمان را مى توانیم نگه داریم نه راز مردم را، نمى توانیم عیب پوش مردم باشیم ، نمى توانیم از مردم غیبت نکنیم ...(63) اختیار گوش خودمان را نداریم . هرچه که گوشمان خوشش بیاید، مثلا از غیبت خوشش مى آید، ما هم تسلیم هستیم از لهو و لعب خوشش مى آید ما هم تسلمیش هستیم . اختیار دستمان را نداریم . اختیار پاى خودمان را نداریم . اختیار غضب خودمان را نداریم مى گوییم (خود من یکى از آن اشخاص هستم ) آقا دیگر عصبانى شدم ، هر چه به دهانم آمد گفتم : عصبانى شدم یعنى چه ؟! عصبانى شدم یعنى من یک آدمى هستم که مالک نفس خودم نیستم همین قدر که عصبانى شدم اختیار من دیگر دست اوست ، هر چه که به دهانم مى آید چون عصبانى هستم مى گویم . آن دیگرى مالک شهوت خودش نیست . آیا نباید انسان مالک نفس خودش باشد؟ اصلا تا ما مالک نفس خودمان نباشیم مى توانیم مسلمان باشیم ؟ نه مسلمان باید مالک نفس خودش باشد.

 

فصل چهارم : هجرت و جهاد

هجرت و جهاد(1)

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و سلم و على اله الطیبین الطاهرین و المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :

و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد و قع اجره على الله . (120)

یکى از موضوعاتى که در قرآن مجید به آن عنایت زیاد شده است و در فقه اسلامى جاى مخصوص دارد، مساله هجرت است . هجرت در نظر اغلب صرفا یک حادثه تاریخى است که در صدر اسلام صورت گرفته است ، همان هجرتى که رسول خدا با اصحابش از مکه به مدینه هجرت کردند و مبدا تاریخ هجرى شد. و البته این ، حادثه بزرگى است در تاریخ اسلام و ارزش ‍ تاریخى فوق العاده دارد ولى آیا هجرت صرفا یک حادثه تاریخى است و اینهمه که در قرآن از هجرت یاد شده است و مهاجرین در ردیف مجاهدین ذکر مى شوند و مهاجرت پایه به پایه مجاهدت (الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا) آیا همه اینها ناظر به یک واقعه خاص است ، حادثه اى مربوط به گذشته ، و دیگر امروز و به طور کلى بعد از آن دوره ، هجرت در اسلام معنى و مفهوم ندارد؟ و یا هجرت هم مانند خود ایمان است ، مانند جهاد است الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا و همان طورى که ایمان و جهاد اختصاص به صدر اسلام ندارند، هجرت هم اختصاص به صدر اسلام ندارد. هجرتى که در صدر اسلام صورت گرفت ، مانند جهادهاى صدر اسلام است که یک مصداقى است از یک حکم در اسلام . این خودش سوالى است .

على علیه السلام در کلمات خودشان این مساله را طرح کرده اند که در نهج البلاغه مسطور است و ایشان صریحا مى گویند: الهجرة على حده الاول هجرت به حکم و وضع اول خودش باقى است . یعنى هجرت اختصاص به یک زمان معین و مکان معین نداشته است که چون پیغمبر اکرم از مکه به مدینه هجرت فرمودند، پس در آن وقت وظیفه هجرت به تبع پیغمبر بر دیگران لازم واجب شد و آنها که همراه و در خدمت ایشان به مدینه آمده بودند، مهاجر خوانده مى شدند و دیگر بعد از زمان پیغمبر، هجرت موضوع و معنى ندارد. على علیه السلام مى فرماید نه الهجرة على حده الاول

تعریف هجرت 

هجرت یعنى چه ؟ اگر بخواهیم هجرت را تعریف کنیم ، چگونه باید تعریف کنیم ؟ هجرت یعنى دورى گزیدن ، حرکت کردن ، کوچ کردن از وطن ، از یار و دیار، همه را پشت سر گذاشتن ، براى چه ؟ براى نجات ایمان . معلوم است که چنین چیزى نمى تواند از نظر منطق اسلام محدود به یک زمان معین و به یک مکان معین باشد ولى البته شرایطى دارد. هجرت یعنى دورى گزیدن از خانمان ، و از زندگى و از همه چیز دست شستن براى نجات ایمان . پش ‍ معنایش این است که اگر ما در شرایطى قرار گرفته ایم که ایمانمان در خطر است ، ایمان جامعه ما در خطر است ، اسلام ما در خطر است ، امر دایر است که ما از میان شهر و خانه و لانه و ایمان یکى را انتخاب کنیم (یا در خانه و لانه خودمان بمانیم و ایمانمان از دست برود یا ایمان دیگران به این وسیله از دست برود و یا نه ، براى اینکه ایمان را نجات بدهیم از خانه و لانه خود صرف نظر کنیم ) اسلام و دومى را انتخاب مى کند.

آیه اى در قرآن کریم هست که این آیه عذر افرادى را که به اصطلاح امروز به جبر محیط متمسک مى شوند، مثل اغلب ما مردم امروز، (نمى پذیرد) امروز مساله جبر محیط براى بسیارى از مردم یک عذر شده است : آقا تو چرا این جور هستى ؟ یا مثلا خانم ! تو چرا لخت بیرون مى آیى ؟ مى گوید: دیگر محیط است ، محیط اینچنین اقتضا مى کند به آن دیگرى مى گویند: تو چرا در مجالسى که شرکت در آن مجالس حرام است شرکت مى کنى ؟ نشستن بر سر سفره اى که در آن شراب نوشیده بشود، ولو براى خوردن نان حلال ، حرام است . چرا در چنین مجلسى شرکت مى کنى ؟ مى گوید: اوضاع و شرایط اینجا این چنین اقتضا مى کند، چه کنیم ، محیط فاسد است . چرا بچه هایت مى روند فیلمهاى خطرناک مى بینند؟ مى گوید: خوب دیگر، محیط است ، مگر مى شود جلویش را گرفت ؟! چرا به مسجد نمى روند؟ محیط فاسد است ! مساله جبر محیط براى عده اى یک عذر شده است .

از نظر اسلام این عذر به هیچ وجه مسموع نیست . محیط فاسد است ، محیط اجازه نمى داد، در این محیط بهتر از این نمى شد عمل کرد، از نظر اسلام عذر غیر مسموع است . یعنى ما در درجه اول وظیفه داریم محیط خودمان را براى یک زندگى اسلامى مساعد کنیم ولى اگر محیطى که در آن هستیم به شکلى است که ما قادر نیستیم آن را به شکل یک محیط اسلامى و جو خودمان را به شکل یک محیط اسلامى و جو خودمان را به شکل یک جو اسلامى در بیاوریم ، و احساس کنیم که در این جو و محیط، ایمان خودمان ، ایمان زنمان ، ایمان ایمان بچه هایمان ، نسل آینده مان از بین مى رود، اسلام مى گوید محیط را رها کن . (رها کن ) محیط هم لزومى ندارد که معنایش این باشد که انسان شهرى را رها کند به شهر دیگر برود یا کشورى را رها کند به کشور دیگر برود، بکلى در مورد محله ها هم صدق مى کند. در شهرهاى بزرگ مانند تهران ، نسبت به محله ها صدق مى کند ؛ یعنى یک محله مى تواند اسلامى باشد، جوش مى تواند جو اسلامى باشد و بچه انسان که در آن محل بزرگ مى شود، تا حدى با آداب و تعالیم و تربیت اسلامى بزرگ مى شود. اگر ما محله را عوض کنیم ، منطقه را عوض کنیم برویم به منطقه دیگرى ، جو عوض مى شود. مثلا در بازاریها شاید این مطلب بیشتر از دیگران صدق کند ؛ در یک محیط اسلامى زندگى مى کنند، مثلا وسط شهر، جنوب شهر، البته غیر از جنوب شهر هم بسیارى از محلات جو اسلامى دارد، ولى هست در این شهر محله ها و کوچه ها و جوهایى که واقعا اگر انسان زن و بچه اش را به آنجا ببرد، آن همسایه هایى که بر آنجا احاطه پیدا کرده اند، آن نبودن مسجد در آنجا، اینکه در آنجا چشم زن و بچه به یک زن و مردى که شعائر اسلامى را رعایت کنند هرگز نمى افتد، مسجدى وجود ندارد، جلسه وعظى وجود ندارد، اسم خدایى شنیده نمى شود، اسلامى شنیده نمى شود، برعکس به هر خانه که نگاه مى کنى ، صبح یک انسان بیرون مى آید در حالى که یک سگ هم دارد او را بدرقه مى کند. در اتومبیلش هم یک سگ هست ، آوازى جز آواز موسیقى و لهو و لعب در آنجا شنیده نمى شود، به انسانى جز انسانهایى که هیچ علامتى از اسلام ندارند انسان برخورد نمى کند، (این امور بر آنها تاثیر مى گذارند). البته ممکن است در خود آن پدر و مادر چون در جوها و فضاهاى اسلامى بزرگ شده اند تاثیرى نکند ؛ آنها اگر بیست سال هم آنجا بمانند تغییرى نمى کنند یا چندان تغییرى نمى کنند، ولى بچه اى که از دو سالگى چشم باز مى کند چنین محیطى را مى بیند، به طور قطع و یقین دیگر به صورت یک بچه مسلمان بیرون نخواهد آمد. اینجا تکلیف چیست ؟

افرادى که به چنین محله ها مى روند، اولین وظیفه اى که دارند این است که این محیط را تبدیل کنند به محیط اسلامى . وقتى مى روید آنجا و مى بینید در اطراف آنجا مسجدى وجود ندارد، کوشش کنید مسجد به وجود بیاورید. مسجد تنها هم کارى نمى کند، اینکه مسجدى و نماز جماعتى باشد و هر دیگرى نباشد کارى نمى کند ؛ مسجد باشد، جلسه باشد، وعظ باشد، قرائت قرآن باشد، تبلیغ اسلام باشد. اگر چنین کارهایى صورت بگیرد، نه تنها انسان (با هجرت خود) تخلفى نکرده است بلکه سبب تبلیغ و ترویج اسلام شده است . در قدیم الایام این حرفها نبود، شهرها کوچک بود ؛ همه شهر یک حکم را داشت ، آن سر شهر و این سر شهر یک حکم را داشت . اما در شهرهاى بزرگى مثل تهران هر محله اش یک حکم مخصوص به خود دارد.

قرآن در این زمینه (هجرت ) مى فرماید: ان الذین توفهم الملائکة ظالمى انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فى الارض قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتها جروانها (121). گروهى هستند که وقتى فرشتگان الهى براى قبض روح اینها مى آیند، وضع این را و به اصطلاح امروز پرونده اینها را خیلى خراب مى بینند. به اینها مى گویند: شما در چه وضعى بسر مى برید؟ چرا اینچنین ؟ چرا اینقدر سیاه و تاریک ؟! آنها از این عذرهایى که در دنیا براى انسانها ذکر مى کنند و به خیال خودشان عذر است مى آورند: کنا مستضعفین فى الارض ما یک مردم بیچاره دست نارسى بودیم ، در یک گوشه زمین افتاده بودیم . ما که دستمان به علم نمى رسید، به عالم نمى رسید، به معلم نمى رسید. ما چه مى دانستیم اسلام چیست ، حقیقت چیست . کسى به ما چیزى نمى گفت . ما یک جایى بودیم که دستمان به چیزى نمى رسید، محیط ما فاسد بود، مساعد نبود. آیا فرشتگان این عذر را قبول مى کنند و مى گویند بسیار خوب ، پس شما معذورید، خدا هم شما را عذاب نخواهد کرد؟ آیا مى گویند اینکه محیط شما فاسد بوده تقصیر شما نبوده ؟ نه ، به آنها مى گویند قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتها جروا فیها آیا زمین خدا فراخ نبود؟ شما را بسته بودند به همین سرزمین فاسد و همین محیط فاسد؟ آیا همه جاى دنیا مانند همین محیط شما بود؟ یا بود در دنیا جایى که اگر شما به آنجا هجرت و مسافرت و کوچ مى کردید، محیط صددرصد مساعد بود؟ چرا این کار را نکردید؟ الم تکن ارض الله واسعة فتها جروا فیها آیا زمین خدا فراخ نبود؟ آیا نمى توانستید هجرت کنید؟ این محیط فاسد، محیط دیگر! چرا به محیط دیگر نرفتید؟

این است که در اسلام به طور کلى هجرت کردن یعنى خانه و لانه و زندگى را رها کردن ، وطن را رها کردن و به جایى رفتن که در آنجا رفتن که در آنجا ایمان نجات پیدا کند، یک مساله اساسى است و حکمش هم براى همیشه باقى است ؛ منسوخ نشده و اختصاص به مهاجرین صدر اول ندارد.

 

برداشت غلط برخى متصوفه

اما قرآن در این آیه به مطالب را به شکلى ذکر کرده است که براى بعضى که به اصطلاح یک نوع تصوفهاى افراطى دارند، حتى سوء تفاهم به وجود آورده ، به این معنى که اصلا آیه را به طور دیگرى معنى کرده اند. آیه مى گوید: هر کس که از خانه خودش بیرون رود در حالى که به سوى خدا و پیامبرش کوچ کرده است ...مى گویند: درست است که مبدا را خانه خودش ‍ ذکر مى نماید و این مربوط اخلاق انسان است . به سوى خدا مسافرات کردن یعنى سیر و سلوک قلبى و معنوى داشتن ، مراتب اخلاص را طى کردن ، به مقامات قرب بالا رفتن . به مقامات قرب بالا رفتن احتیاجى به این ندارد که انسان خانه و لانه اش را رها کند. انسان مى تواند زیر کرسى بنشیند و در عین حال نفس خودش را تهذیب و تصفیه کند و خودش را خالص نماید تا تقرب به ذات خدا پیدا کند؛ نماز بخواند، روزه بگیرد، دعا بخواند، کارهایى بکند که موجب تقرب به ذات خداست . مى گویند: غایت این سیر خداست ، به سوى خدا بالا رفتن . گفت :

سلوک راه عشق از خود دهایى است

نه طى منزل و قطع مسافات

پس مقصود از اینکه قرآن مى گوید هر کسى از خانه خودش خارج بشود مهاجر به خدا و پیغمبر، مقصود از این خانه خود خانه نفس است ؛ یعنى هر کس از خودى خارج بشود، از منیت خارج بشود، از انانیت خارج بشود، به سوى خدا هجرت کند، اجرش بر خداست . اولى این البته غلط است ، درست نیست .

قرآن در این آیه ، هر دو هجرت را ذکر کرده ، اعجاز بیان قرآن این است که ابتدا را خانه ذکر مى کند، همین خانه را نه خانه نفس را، همین لانه را، همین خانه گلى که انسان در آن زندگى مى کند، ولى مى گوید: اى کسى که مى خواهى از خانه اى به خانه دیگر هجرت کنى ، آقاى که مى خواهى از شهرى به شهر دیگر هجرت کنى به نام اینکه براى ایمانم هجرت مى کنم ، آقایى که حتى از کشورى به کشور دیگر هجرت مى کنى ! حسابش را باید داشته باشى که در عین اینکه از جایى به جایى ، از مکانى به مکانى مى روى ، حرفت از این هجرت و کوچ کردن چیست ؟ هدف فقط و فقط باید خدا باشد و بس . اگر هدف خدا نباشد، اگر از این سر دنیا هم بروى به آن سر دنیا، اگر تمام خانمان را رها کنى ، زن و بچه و پدر و مادر و برادر و حتى لباسها را هم رها کنى ، لخت و عور بروى یک شاهى ارزش ندارد. این بود که پیغمبر اکرم فرمود: من کانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من کانت هجرته الى مال یصیبه اءم امراءة یصیبها فهجرته الى ما هاجر الیه (122). فرمود من مهاجر مى خواهم اما مهاجر مخلص . من فقط دنبال این نیستم که عده اى از مکه یا شهرهاى دیگر بیایند به دارالهجره که مدینه است . من مى خواهم این کارشان لله و فى الله باشد. اگر لله و فى الله نباشد ارزشى ندارد.

هدف و نیت در جهد اسلامى

جهاد اسلامى هم همین طور است . جهاد اسلامى ، صرف شمشیر زدن و با دشمن اسلام جنگیدن نیست . شمشیر زدن در راه خدا و به قصد رضاى خدا جهاد است و الا ممکن است کسى در صفوف مسلمین هم باشد، از سربازهاى دیگر هم بیشتر حرارت به خرج بدهد، بیشتر هم گرد و خاک کند اما اگر توى دلش را بشکافید، مثلا شهرت ، نام ، افتخار، اسمم زیاد برده شود، عکسم چاپ بشود، اسمم در تاریخ ثبت بشود یا به هدفهاى دیگر است شاید کشته نشدیم . اگر کشته نشدیم ، قهرمان خواهیم بود. اگر قهرمان باشیم ، پولها به ما خواهند داد، جایزه ها خواهند داد، زنان زیبا به همسرى مادر خواهند آمد. پس دنیا و آخرت هر دو را با یکدیگر داریم ؛ هم رفته ایم در جهاد فى سبیل الله شرکت کرده ایم و هم دنیاى اینچنین داریم . نه ، البته دنیا مى رسد اما به شرط اینکه هدف تو دنیا نباشد.

ظاهرا در جنگ احد است ؛ دیدند یکى از انصار (یعنى از مسلمانان ساکن مدینه ) خیلى در این جنگ شجاعت به خرج مى دهد و خیلى هنر کرد وافرند زیادى را به خاک انداخت . در حالى که او روى خاکها افتاده بود و لحظات آخرش را طى مى کرد و از درد هم خیلى رنج مى کشید، بعضى آمدند خدمت رسول اکرم و گفتند: یا رسول الله ! فلانى خیلى مجاهد خوبى بود، خیلى سرباز خوبى بود، امروز خیلى فعالیت کرد. پیغمبر التفاتى نکرد.

بار دیگر این سخن را گفتند. باز هم پیغمبر التفاتى نکرد. اسباب تعجب شد: چرا پیغمبر به چنین سرباز فداکارى اهمیت نمى دهد؟! تا اینکه یکى از مسلمین به بالین او رسید، گفت : مرحبا، تبریک مى گویم به تو که فى سبیل الله مجاهده کردى و الان دارى شهید فى سبیل الله از بین مى روى . گفت : من این حرفها سرم نمى شود، فى سبیل الله و شهید فى سبیل الله سرم نمى شود. من دیدم مردم مدینه و مردم مکه دارند با همدیگر مى جنگند؛ این طرف مردم مدینه هستند و آن طرف مردم مکه ، تعصب وطنى و همشهرى گرى مرا وادار کرد که چنین کنم . این حرفها که تو مى گویى ، من سرم نمى شود، من به خاطر تعصب وطن و تعصب ملى گرى و تعصب همشهرى گرى این کار کردم . بعد هم چون دید از درد رنج مى برد، گفت : من طاقت ندارم این دردها را تحمل کنم . به زحمت از جا حرکت کرد و سر شمشیرش را گذاشت روى قلبش و یک فشار داد، خودکشى هم کرد، تازه فهمیدند که چرا پیغمبر اعتنایى نکرد، چون جهاد باید جهاد فى سبیل الله باشد، هجرت باید هجرت فى سبیل الله باشد، یعنى هجرت ، مسافرت ظاهرى با سلوک الى الله هر دو توام باشد؛ هجرت کننده ، هم مهاجر باشد و هم عارف سالک . هر دو را اسلام با هم مى خواهد.

این آیه ، هر دو را با یکدیگر ذکر مى کند: و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله یعنى در آن واحد دو هجرت بکند: هجرت جسمى و هجرت روحى ، جسمش را شهرى به شهر دیگر منتقل بشود و روحش از مرحله انانیت و منیت به مرحله اخلاص ترقى کند و بالا برود. اینچنین مهاجرى را قرآن مى گوید: فقد وقع اجره على الله (یک تعبیر خیلى عالى است ) اجر او را دیگر از خدا بخواهید؛ عهده دار اجر او خداست . این تعبیر که عهده دار اجر او خداست . یعنى مطلب بالاتر از این حرفهاست که بتوانید تصور کنید اجر چنین مهاجرى چه خواهد بود.

طالب علم ، مهاجر الى الله

در تفسیر این آیه کریمه ، تعمیمى داده اند (شاید هم حدیث داشته باشد، الان یادم نیست ) که این تعمیم خیل بجا و مناسب است و بعید نیست که درست باشد (اگر حدیثى باشد که دیگر قطعا خواهیم گفت همین طور است ) و آن اینکه این آیه شامل یک گروه دیگر هم مى شود و آن گروه ، طالبان علم هستند، طالبان علمى که شهر وطن خودشان به شهر دیگرى ، هجرت مى کنند براى چه ؟ براى اینکه علم و معارف اسلامى بیاموزند، هدفشان از این آموزش چیست ؟ آیا نام است ؟ نه شهرت است ؟ نه افتخار است ؟ نه بالا دست دیگران بنشینند؟ نه دستشان را ببوسند؟ نه وجوهات به آنها بدهند؟ نه بلکه هدفشان فقط و فقط ارشاد و تبلیغ مردم ، ازدیاد ایمان خودشان و بعد ارشاد و هدایت مردم است . چنین افرادى اگر پیدا بشوند و زیاد پیدا مى شوند اینها مهاجرند؛ این غریبانى که از وطنها و شهرهاى خودشان دور شده اند براى آموزش علم و دانش ، و هدفشان از آموزش علم و دانش رفع نیازهاى اسلامى و کار براى خداست .

حتى لزوم ندارد که چنین انسانى فقط براى آموزش معارف خاص ‍ اسلامى رفته باشد، براى اینکه عقاید اسلامى ، تفسیر، احکام اسلامى و... بیاموزد. اگر کسى یک رشته دیگر را انتخاب کند و هدفش رفع یک نیاز اسلامى باشد نیز مصداق این آیه است . مثلا شخصى رشته پزشکى را انتخاب کرده است ولى چرا دنبال این رشته رفته است ؟ براى این احساس : جامعه اسلامى احتیاج به پزشک مسلمان دارد. دنبال پزشکى رفته است نه براى اینکه جیبش را پر کند، نه براى اینکه تیتر دکترى روى اسمش بیاید، بلکه براى اینکه این فریضه کفایى ، این واجب کفایى دنیاى اسلام را که اسلام نیاز دارد به یک عده پزشک به قدرى که کافى باشند و مسلمین رفع نیازشان بشود و بیماریهایشان معالجه بشود. انجام دهد. چنین شخصى هم مهاجر الى الله و رسوله است . (و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه فقد وقع اجره على الله ) چنین افرادى هم اگر در خلال این مهاجرت بمیرند. برادر کوچک شهدا هستند چون مهاجر برادر کوچک مجاهد است و مجاهد برادر بزرگ مهاجر.

پس قرآن مى گوید: مهاجرانى که از خانه خودشان خارج مى شوند و در خلال مهاجرت مرگشان فرا مى رسد، اجر اینها با خداست . و در جاى دیگر هم عرض کرده ایم که همیشه مهاجر و مجاهد توام با یکدیگر ذکر مى شوند.

حالا اگر کسى ، هم مهاجر باشد و هم مجاهد، این دیگر اجر مضاعف دارد. از خانه و شهر خود حرکت مى کند و با دشمن اسلام مى جنگد براى (123) نجات دادن ایمان جامعه . براى اینکه ایمان جامعه را نجات بدهد، چنین کارى مى کند این کیست ؟ این ، هم مهاجر است و هم مجاهد، هم مصداق و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على الله است و هم مصداق آنهمه آیاتى که راجع به جهاد فى سبیل الله داریم : ان الله اشترى من المؤ منین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون وهدا علیه حق فى التوراة و الانجیل و القران (124) چنین اشخاصى ، هم مهاجرند و هم مجاهد.

امام حسین علیه السلام ، مهاجر و مجاهد

حسین بن على سلام الله علیه در منطق قرآن ، هم مهاجر است و هم مجاهد. او خانه و شهر و دیار خود را رها کرده است و پشت سر گذاشته است همچنان که موسى بن عمران مهاجر بود. موسى بن عمران هم شهر و دیارش را که مصر بود پشت سر گذاشت تا به مدین رسید، ولى او فقط مهاجر بود نه مجاهد. ابراهیم مهاجر بود: انى ذاهب الى ربى (125) شهر و دیار و وطن خودش (بابل ) را رها کرد و رفت . حسین بن على امتیازى که دارد این است که هم مهاجر است و هم مجاهد. مهاجرین صدر اسلام در ابتدا که مهاجر بودند هنوز مجاهد نبودند و دستور جهاد براى آنها نرسیده بود. آنها فقط مهاجر بودند؛ بعدها که دستور جهاد رسید، این مهاجرین تبدیل به مجاهدین هم شدند. اما کسى که از روز اول ، هم مهاجر بود و هم مجاهد، وجود مقدس حسین بن على علیه السلام بود (فقد وقع اجره على الله ). پیغمبر اکرم در عالم رویا به او فرموده بود: حسینم ! مرتبه و درجه اى هست که تو به آن مرحله و درجه نخواهى رسید مگر از پلکان شهادت بالا بروى (مهاجرا الى الله و رسوله )

در حدود بیست و چهار روز عملا حسین بن على در حال مهاجرت بود؛ از آن روزى که از مکه حرکت کرد (روز هشتم ماه ذى الحجه ) تا روزى که به سرزمین کربلا رسید و آنجا باراندازش بود و خرگاه خودش را در آنجا فرود آورد. آن روزى که از مکه حرکت کرد و آن خطبه معروفى را نقل کرده اند خواند، هجرت و جهادش را توام با یکدیگر ذکر کرد: خط الموت على ولد ادم مخط القادة على جید الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتیاق یعقوب الى یوسف ایها الناس ! مرگ براى فرزند آدم زینت قرار داده شده است ، آنچنانکه یک گردنبند براى یک زن جوان زینت است . مرگ ترسى ندارد، مرگ بیمى ندارد. شهادت در راه ایمان ، براى انسان تاج افتخار است . که بر سر مى گذارد و براى مرد مانند آن گردنبندى است که یک زن جوان به گردن خود مى آویزد؛ زینت است ، زیور است . کانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا ایها الناس ! الان از همین جا گویا به چشم خودم مى بینم که در آن سرزمین ، چگونه آن گرگهاى بیابان ریخته اند و مى خواهند بند از بند من جدا کنند. رضى الله رضانا اهل البیت ما اهل بیت از خودمان رضایى نداریم ، رضاى ما رضاى اوست . هر چه او بپسندد ما آن را مى پسندیم ؛ او براى ما سلامت بپسندد سکوت مى پسندیم ، تکلم بپسندد تکلم ؛ سکون بپسندد تکلم ، بپسندد سکون ، تحرک بپسندد تحرک گفت :

قضایم اسیر رضا مى پسندد

رضایم بدانچه قضا مى پسندد

چرا دست یازم چرا پاى کوبم

مرا خواجه بى دست و پا مى پسندد

در جمله آخر، هجرت خودش را اعلام مى کند: من کان فینا باذلا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاءالله (126) هر کسى که کاملا آماده است که خون قلبش را هدیه کند (ما در این راه یک هدیه بیشتر نمى خواهیم )، هر کسى که حاضر است با من هم آواز باشد و مانند من که هدیه ام خون قلبم است ، در این راه چنین هدیه اى براى خداى خودش بفرستد، چنین هدیه اى در راه خداى خودش ‍ بدهد، چنین آمادگى دارد، آماده یک مهاجرت باشد، آماده یک کوچ و رحلت باشد که من صبح زود کوچ خواهم کرد: فانى راحل مصبحا ان شاء الله .

عده زیادى همراه حسین بن على آمدند. در ابتدا شاید هنوز بودند افرادى که خیال مى کردند ممکن است در سخنان حسین بن على اندکى مبالغه در کار باشد، شاید باز سلامتى در کار باشد. بین راه هم عده اى ملحق شدند، ولى حسین بن على نمى خواست عناصر ضعیفى همراهش باشند. در مواطن مختلف ، سخنانى گفت که اصحابش را تصفیه کرد. افرادى که چنان شایستگى نداشتند جدا شدند. خارج شدند، غربال شدند، خالصها ماندند تمام عیارها باقى ماندند. افرادى باقى ماندند که حسین بن على درباره آنها شهادت داد که من از یاران خودم بهتر و باوفاتر سراغ ندارم ؛ یعنى اصحاب من ! اگر امر دایر بشود میان اصحاب بدر و شما، من شما را ترجیح مى دهم ؛ اگر امر دایر بشود میان اصحاب صفین و شما، من شما را ترجیح مى دهم ؛ شما تاج سر همه شهدا هستید.

در شب عاشورا آن وقتى که اباعبدالله هه آنها را مرخص مى کند. مى گوید من بیعتم را برداشتم . از ناحیه دشمن به آنها اطمینان مى دهد که کسى به شما کارى ندارد. در عین حال مى گویند: آقا ما شهادت در راه تو را انتخاب کرده ایم ؛ یک جان که ارزشى ندارد، اى کاش هزار جان مى داشتیم و همه را در راه تو فدا مى کردیم . بداهم بذلک اخوه عباس بن على اول کسى که چنین سخن را گفت ، برادرش ابى الفضل العباس بود، چقدر قلب مقدس اباعبدالله شاد شد از اینکه اصحابى مى بیند با خودش هماهنگ ، همفکر، هم عقیده و هم مقصد. آن وقت اباعبدالله مطالبى را براى آنها ذکر کرد، فرمود: حالا که کار به این مرحله رسید، من وقایع فردا را اجمالا به شما مى گویم : حتى یک نفر از شما هم فردا زنده نخواهد ماند.

اباعبدالله در روز عاشورا افتخارى به اصحاب خودش داد، پاداشى به اصحاب خودش داد که این پاداش براى همیشه در تاریخ ثبت شد. رد آن لحظات آخر است . همه شهید شده اند. دیگر مردى جز زین العابدین - که بیمار و مریض است و در خیمه افتاده است . باقى نیست . حسین است و یک دنیا دشمن . وسط معرکه تنها ایستاده است . نگاه مى کنید، جز بدنهاى قلع و قم شده این اصحاب کسى را نمى بیند. جمله هایى مى گوید که معنایش این است : من زنده اى در روى زمین جز این بدنهاى قلع و قم شده نمى بینم . گفت :

مرده دلان اند بر روى زمین

بهر چه با مرده شوم همنشین

آنها که در زیر خاک هستند یا روى خاک افتاده اند، زنده اند. حسین بن على در حالى که دارد استنصار مى کند و یارى مى خواهد، از تنها زنده هایى که مى بیند کمک مى خواهد، آن زنده ها چه کسانى هستند؟ همین بندهاى قلع و قم شده . فریاد مى کشد: یا ابطال الصفا و یا فرسان لهیجاء اى شجاعان با صفا و اى مردان کارزار و اى شیران بیشه شجاعت ! قوموا عن نومتکم ایها الکرام و امنعوا عن حرم الرسول العتاة اى بزرگزادگان ! از این خواب سنگین بپا خیزید، حرکت کنید، مگر نمى دانید این دونهاى پست و کثیف قصد دارند به حرم پیغمبر حمله کنند؟ بخوابید، بخوابید، حق دارید، حق دارید! من مى دانم که میان بدنها و سرهاى مقدس ‍ شما جدایى افتاده است .

لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرین . باسمک العظیم الاعظم الا عز الاجل الاکرم یا الله ...

خدایا! دلهاى ما را به نور ایمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقایق مقدس ‍ اسلام آشنا بفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پیغمبر و آل او قرار بده . نیتها ما را خالص بفرما. اموات ما مشمول عنایت و رحمت خود بفرما.

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .

هجرت و جهاد(2)

دین مقدس اسلام از جنبه اجتماعى بر دو پایه هجرت و جهاد استوار است . قرآن کریم دو موضوع هجرت و جهاد را با تقدیس خاص یاد مى کند و مهاجرین و مجاهدین را فوق العاده مى فرماید.

هجرت یعنى براى نجات ایمان ، از خانمان و زندگى دست شستن و کنار رفتن و دور شدن و کوچ کردن و به سرزمین ایمان رفتن . ما در آیات زیادى از قرآن عبارت هاجروا و جاهدوا را مى بینیم : والذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبیل الله و الذین اووا و نصروا اولئک هم المؤ منون حقا (127) مسلمین صدر اسلام دو گروه را تشکیل مى دادند: گروهى به نام مهاجرین خوانده مى شدند و گروه دیگر به نام انصار. انصار ساکنان مدینه و مهاجرین ، مسلمانان و مومنانى بودند که براى نجات ایمان خود شهر و دیار خویش را رها کرده و به مدینه آمده بودند. هجرت نیز مانند جهاد در اسلام یک حکم نسخ نشدنى و رکنى از ارکان اسلام و حکمى همیشه زنده است ، یعنى همیشه ممکن است شرایطى پیش بیاید که وظیفه یک مسلمان هجرت باشد. براى اینکه بعضى از اشتباهات که احیانا ممکن است در دو طرف رخ بدهد از بین برود، مطلبى را در موضوع هجرت و نیز جهاد عرض مى کنم :

هجرت از گناهان

از هجرت و همچنین از جهاد، تعبیر و تفسیر دیگرى هم شده است و آن اینکه از هجرت تعبیر به هجرت از گناهان مى شود: المهاجر من هجر السیئات (128) مهاجر کسى است که از گناهان هجرت کند و دورى گزیند. آیا این تعبیر و تفسیر درست است یا نه ؟ مثلا کسى که به گناهى آلوده است اگر از آن گناه دست شست ، کناره گیرى کرد و دور شد، نوعى مهاجر است چون از گناه دورى جسته است . با این منطق همه توبه کاران دنیا مهاجر هستند چون یکمرتبه گناه و سیئه را کنار گذاشته و از آن هجرت کرده اند، نظیر فضیل بن عیاض و بشر حافى .

فضیل بن عیاض مردى است که در ابتدا دزد بود. بعد تحولى در او پیدا شد، تمام گناهان را کنار گذاشت ، توبه واقعى کرد و بعدها یکى از بزرگان شد نه فقط مرد باتقوایى شد، بلکه معلم و مربى عده دیگرى شد، در حالى که قبلا یک دزد سر گردنه گیرى بود که مردم از بیم او راحتى نداشتند. یک شب از دیوارى بالا مى رود روى دیوار مى نشیند و مى خواهد از آن پایین بیاید. اتفاقا مرد عابد و زاهدى شب زنده دارى مى کرد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، قرآن مى خواند و صداى حزین قرآن خواندنش ‍ به گوش مى رسید. ناگهان صداى قرآن خوان را شنید که اتفاقا به این آیه رسید بود: الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله (129) آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان براى یاد خدا نرم و آرام شود؟ یعنى تا کى قساوت قلب ، تا کى تجرى و عصیان ، تا کى پشت به خدا کردن ؟ آیا وقت روبرگرداندن ، روکردن به سوى خدا نیست ؟ آیا وقت جدا شدن از گناهان نیست ؟ این مرد که این جمله را روى دیوار شنید، گویى به خود او وحى شد، گویى مخاطب شخص اوست ، همان جا گفت : خدایا! آرى ، وقتش رسیده است ، الان هم وقت آن است . از دیوار پایین آمد و بعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هر چه را که احیانا مبتلا به آن بود کنار گذاشت . از همه هجرت کرد و دورى گزید. تا حدى که براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد یا لااقل استرضاء کرد، حقوق الهى را ادا کرد، جبران مافات کرد، پس این هم مهاجر است یعنى از سیئات و گناهان دورى گزید.

در زمان امام موسى کاظم علیه السلام مردى در بغداد بود به نام بشر؛ از رجال و اعیان و عیاشان بغداد بود. یک روز حضرت موسى بن جعفر (سلام الله علیه ) از جلوى درب خانه این مرد مى گذشت . اتفاقا کنیزى از خانه بیرون آمده بود براى اینکه زباله هاى خانه را بیرون بریزد. در همان حال صداى تار از خانه بلند بود. معلوم بود که میخوارگان در آنجا مشغول میخوارگى و خوانندگان و آوازخوانان مشغول آواز خوانى هستند. امام از آن کنیز به طعن و استهزاء پرسید: این خانه ، خانه کیست ؟ آیا صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز تعجب کرد، گفت : آیا نمى دانى ؟ خانه بشر، یکى از رجال و اعیان است . او مى تواند بنده باشد؟! معلوم است که آزاد است . فرمود آزاد است که این سرو صداها از خانه اش بیرون مى آید؛ اگر بنده بود که اوضاع این طور نبود. امام این جمله را فرمود و رفت . اتفاقا بشر منتظر بود که این کنیز برگردد. چون او دیر برگشت ، از او پرسید: چرا دیر آمدى ؟ گفت : مردى که علائم صالحان و متقیان در سیمایش بود و آثار زهد تقوا و عبادت از او پیدا بود، از جلوى درب خانه عبور مى کرد، چشمش که به من افتاد سؤالى کرد، من هم به او جواب دادم ، گفت : جه سوالى کرد؟ گفت او پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بنده ؟ من هم گفتم آزاد است . او چه گفت ! او هم گفت : بله که آزاد است ، اگر آزاد نبود که این طور نبود! همین کلمه ، این مرد را تکان داد. و گفت : کجا رفت ؟ کنیز گفت : از این طرف رفت . بشر مجال اینکه کفش به پا کند پیدا نکرد؛ پاى برهنه دوید و خود احساس کرد که این مرد باید امام موسى کاظم (سلام الله علیه ) باشد. خود را خدمت امام رساند و به دست و پاى ایشان افتاد و گفت : آقا! از این ساعت مى خواهم بنده باشم ؛ بنده خدا باشم . این آزادى ، آزادى شهوت است و اسارت انسانیت . من چنین آزادى اى را که آزادى شهوت باشد، آزادى دامن باشد، آزادى تخیل باشد، آزادى جاه و مقام باشد و آن که اسیر است عقل و فطرت من باشد، نمى خواهم . مى خواهم از این ساعت بنده خدا و از غیر خدا آزاد باشم . همان لحظه به دست امام توبه کرد؛ یعنى در همان لحظه از گناهان دورى جست ، کناره گیرى کرد، تمام وسایل گناه را بدور ریخت و به گناهان پشت و به طاعت رو کرد (المهاجر من هجر السیئات ) پس این هم مردى است مهاجر، چون از گناهان هجرت کرد.

جهاد با نفس 

مانند همین تعبیر در باب جهاد است : (المجاهد من جاهد نفسه ) مجاهد کسى است که با نفس خود جهاد کند. مجاهد کسى است که در مبارزه درونى که همیشه در همه انسانها وجود دارد (از یک طرف نفس و از یک طرف دیگر عقل ) بتواند با نفس اماره خود، با هواهاى نفسانى خود مبارزه کند. امیرالمومنین مى فرماید: اشجع الناس من غلب هواه شجاعترین مردم کسى است که بر هواى نفس خود پیروز شود. شجاعت اساسى آن است .

یک روز رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در مدینه عبور مى کرد. جوانان مسلمان را دید که سنگى را به عنوان وزنه بردارى بلند مى کنند، زور آزمایى مى کنند براى اینکه ببینند چه کسى وزنه را بهتر بلند مى کند. رسول خدا همان جا بهره بردارى کرد، فرمود: آیا مى خواهید من قاضى و داور شما باشم . داورى کنم که قویترین شما کدامیک از شماست ؟ همه گفتند: بله یا رسول الله ، چه داورى از شما بهتر! فرمود: احتیاج ندارد که این سنگ را بلند کنید تا من بگویم چه کسى از همه قویتر است ، از همه شما قویتر آن کسى است که وقتى به گناهى میل و هوس شدید پیدا مى کند، بتواند جلوى هواى نفس خود را بگیرد. قویترین شما کسى است که هواى نفس ، او را وادار به معصیت نکند. مجاهد کسى است که با نفس خود مبارزه کند. شجاع آن کسى است که از عهده نفس خویش برآید.

داستان معروفى درباره پوریاى ولى - که یکى از پهلوانان دنیاست و ورزشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند و مرد عارف پیشه اى بوده (130) - نقل مى کنند که یک روز به کشورى سفر مى کند تا با پهلوان درجه اول آنجا در روز معین مسابقه پهلوانى بدهد در حالى که پشت همه پهلوانان را به خاک رسانده بود. در شب جمعه به پیرزنى بر مى خورد که حلوا خیر مى کند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریاى ولى را نمى شناخت ؛ جلو آمد و به او حلوا داد و گفت : حاجتى دارم ، براى من دعا کن . گفت چه حاجتى ؟ پیرزن گفت : پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگرى از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگى ما با همین حقوق قهرمانى پسرم اداره مى شود. اگر پسر من زمین بخورد آبروى او که رفته است هیچ ، تمام زندگى ما تباه مى شود و من پیرزن هم از بین مى روم پوریاى ولى گفت : مطمئن باش . من دعا مى کنم . این مرد فکر کرد که فردا چه کنم ؟ آیا اگر قویتر از آن پهلوان بودم ، او را به زمین بزنم یا نه ؟ به اینجا رسید که قهرمان کسى است که با هواى نفس خود مبارزه کند. روز موعود با طرف مقابل کشتى گرفت . خود را بسیار قوى یافت و او را بسیار ضعیف ، به طورى که مى توانست فورا پشت او را خاک برساند. ولى براى اینکه که کسى نفهمد، مدتى با او هماوردى کرد و بعد هم طورى خودش را سست کرد که حریف ، او را به زمین زد و روى سینه اش نشست . نوشته اند در همان وقت احساس کرد که گویى خداى متعال قلبش را باز کرد، گویى ملکوت را با قلب خود مى بیند، چرا؟ براى اینکه یک لحظه جهاد با نفس کرد. بعد همین مرد از اولیاء الله شد، چرا؟ چون الجهاد من جاهد نفسه چون اشجع الناس من غلب هواه ، چون قهرمانى اى به خرج داد بالاتر از همه قهرمانیهاى دیگر و همان طور که پیغمبر اکرم فرمود: زورمند و قوى آن کسى نیست که وزنه را بلند کند. بلکه آن کسى است که در میدان مبارزه با نفس اماره پیروز شود.

بالاتر از این ، داستان على علیه السلام با عمرو بن عبدود است ، قهرمانى که به او فارس یلیل مى گفتند، کسى که یک تنه با هزار نفر برابرى مى کرد. در جنگ خندق ، مسلمین یک طرف و دشمن در طرف دیگر از خندق بودند به طورى که دشمن نمى توانست از آن عبور کند. چند نفر از کفار که یکى از آنها عمرو بن عبدود بود، خود را به هر طریقى شده به این طرف خندق مى رسانند. اسب خود را جولان مى دهد و فریاد مى کشد: هل من مبارزه ؟ مسلمانان که سابقه این مرد را مى دانستند، احدى جرات نمى کند پا به میدان بگذارد چون مى دانستند رفتن همان و کشته شدن همان ، رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: چه کسى به میدان این مرد مى رود؟ احدى از جا تکان نمى خورد جز جوانى بیست و چند ساله که على علیه السلام بود، فرمود: یا رسول الله ! من ، فرمود: نه ، بنشین ، بار دیگر این مرد فریاد کشید: هل من مبارزه ؟ احدى جز على علیه السلام از جا تکان نخورد. پیغمبر فرمود: على جان فعلا بنشین . دفعه سوم یا چهارم که مبارزه طلبید، عمر بن خطاب براى اینکه عذر مسلمانان را بخواهد گفت : یا رسول الله ! اگر کسى جواب نمى گوید عذرش خواسته است . این شخص غولى نیست که کسى بتواند با او برابرى کند. یک وقت در سفرى ، دزد به قافله ما حمله کرد، او یک کره شتر را به عنوان سپر روى دستش بلند کرد. یا این غول که یک انسان نمى تواند بجنگد. بالاخره على علیه السلام مى آید و چنین قهرمانى را به خاک مى افکند. یعنى بزرگترین قهرمانیها، و روى سینه او مى نشیند، سر این قهرمان را از بدن جدا کند.

او خدو انداخت بر روى على

افتخار هر نبى و هر ولى

از شدت عصبانیتى که داشت ، آب دهان به صورت مبارک على علیه السلام انداخت . على علیه السلام از روى سینه او بلند مى شود. مدتى قدم مى زند، بعد مى آید مى نشیند. عمرو بن عبدود مى گوید: چرا رفتى و چرا آمدى ؟ مى فرماید: تو به صورت من آب انداختى ، احساسى کردم که ناراحت و عصبانى شدم ترسیدم در حالى که دارم سر تو را از بدن جدا مى کنم عصبانیت من در کارم دخالت داشته باشد و آن هواى نفس است . من تیغ از پى حق مى زنم . نمى خواهم در کارم غیر خدا دخالتى داشته باشد. این را مى گویند قهرمان ، مجاهد و شجاع .

 

فصل پنجم : بزرگوارى و بزرگوارى روح

این سخنرانى در 17 آبان 1349 شمسى مطابق 7 شوال 1390 قمرى در حسینیه ارشاد ایراد شده است

بزرگى و بزرگوارى روح

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد الله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربک راضیة مرضیة فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (146)

در جلسه اى که به مناسبت تولد وجود مقدس اباعبدالله الحسین در اینجا منعقد بود بحثى درباره این مطلب کردم که اگر کسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت و رنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهایى که آسایش ‍ کامل و احیانا عمر دراز، خوابهاى بسیار راحت ، خوراکهاى بسیار لذیذ و این گونه چیزها بهرمند مى شوند که داراى روح هاى حقیر و کوچکند، اما افرادى که روح بزرگ دارند، همین بزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احیانا کوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بیماریهاى تن آنها مى شود. درباره این مطلب مقدارى بحث کردم ، مخصوصا شعر متنبى را خواندم که مى گوید:

اذا کانت النفوس کبارا

تعبت فى مرادها الاجسام

امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بکنم و فرق میان این دو را ذکر نمایم که بزرگى روح یک مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عالیترى است ؛ یعنى هر بزرگى روح ، بزرگوارى نیست . هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى ، بزرگوارى نیست . حال توضیح مطلب :

مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت کوچک نشانه روح کوچک است .

همت بلند دار که مردان روزگار

از همت بلند به جایى رسیده اند

دیگرى مى گوید:

بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته است

هر کس به قدر همت خود خانه ساخته است

و این در هر مسیرى که انسان قرار بگیرد صادق است .

همت بزرگ در راه دانش 

مثلا در مسیر علم همتها فرق مى کند، یکى قانع است که دیپلمى بگیرد و در حد یک دیپلمه معلومات داشته باشد که بى سواد نباشد. ولى دیگرى را مى بینید که اساسا به هیچ حدى از علم قانع نیست ، همتش این است که حداکثر استفاده از عمر خودش بکند و تا آخرین لحظه عمرش از جذب و جلب و کشف مسائل علمى کوتاهى نکند. داستان معروف ابوریحان بیرونى را شنیده اید، مردى که محققین اعتراف دارند که هنوز مجهول القدر است . این مرد حکیم ، ریاضیدان ، جامعه شناس و مورخ ، مرد فوق العاده اى است بعضى او را بوعلى سینا ترجیح مى دهند. البته اگر بعضى از قسمتها و نواحى را در نظر بگیریم مسلم ابوریحان بر بوعلى سینا ترجیح دارد، همین طور که در بعضى قسمتهاى دیگر بوعلى بر ابوریحان ترجیح دارد. این دو معاصر یکدیگر هم هستند. این مرد شیفته دانش و تحقیق و کشف جدید است . سلطان محمود بالاجبار او را احضار مى کند، مى رود ولى مانند هر مرد باهمتى از هر فرصتى استفاده مى کند. سلطان محمود هندوستان را فتح مى کند. به همراه سلطان محمود به هند مى رود. مى بیند در آنجا گنجینه اى از اطلاعات و علوم است ولى زبان سانسکریت را نمى داند. این زبان را در پیرى به حد اعلى یاد مى گیرد. سالهاى زیادى در آنجا مطالعه مى کند، اثرى به وجود مى آورد به نام تحقیق ما للهند من مقولة مر ذولة فى العقل او مقلولة که این کتاب امروز یکى از منابع بسیار با ارزش هند شناسان دنیاست .

در وقتى که این آدم در مرض موت و در حال احتضار بود، یکى از فقها - که همسایه اش بود - اطلاع پیدا کرد که ابوریحان در چنین حالى است . رفت به عیادتش . هوشش بجا بود تا چشمش به فقیه افتاد یک مساله فقهى (147) از باب ارث یا جاى دیگرى از او سؤال کرد. فقیه تعجب کرد و اعتراض نمود که تو در این وقت که دارى مى میرى . از من مساله مى پرسى ؟ ابوریحان جواب داد من از تو سوالى مى کنم : آیا اگر من بمیرم (نه اینکه من خودم مى دانم عن قریب مى میرم ) و بدانم بهتر است یا بمیرم و ندانم ؟ گفت : بمیرى و بدانى . گفت : به همین دلیل مى پرسم . فقیه مى گوید بعدى از اینکه من به خانه ام رسیدم ، طولى نکشید که فریاد بلند شد که ابوریحان مرد! صداى گریه بچه هایش را شنیدم . این را مى گویند یک مرد بزرگ که داراى یک همت بزرگ در راه دانش است .

همت بزرگ در جمع کردن ثروت 

دیگرى بزرگ است مثلا در جمع کردن ثروت . مگر همتها در گردآوردن ثروت هاى متساوى است ؟ بعضى اساسا هیچ همتى در جمع کردن ثروت ندارند، هدفشان فقط این است که شکمشان سیر بشود؛ نانى به دست بیاورند ولو از راه نوکرى باشد ، ولوا از راه دریوزگى باشد، ولوا را راه تن به ذلت دادن باشد. ولى یکى مى خواهد داشته باشد، مى خواهد گرد بیاورد. حال آنهایى که همت جمع کردن ثروت را دارند، با هم مساوى هستند؟ ابدا.

برخى اساسا یک داعیه جمع کردن ثروت در وجودشان هست که به کم قانع نیستند. این نکته را هم عرض کنم که گاهى بعضى از افراد بى همت به دلیل اینکه عرضه ندارند، به دلیل اینکه هم ندارند، به دلیل اینکه مرد نیستند وقتى آدمى را مى بینند که دنبال جمع کردن ثروت مى رود، تحقیرش ‍ مى کنند، به او مى خندند، آیات زهد را مى خوانند، دم از تقوا و زهد مى زنند، مى خواهند مغالطه کنند نه آقا! او که دنبال جمع کردن ثروت مى رود، با همان حرص و حالت دنیا پرستى هم مى رود، او تو ضعیف همت و دون همت گداصفت بالاتر است . مذموم است . یک زاهد واقعى مى تواند او را مذمت کند که مرد همت است مثل على ؛ مرد کار است ، مرد پیدا کردن ثروت است اما آزمند نیست ، حریص نیست ، براى خودش نگه نمى دارد، خودش را به آن پول نهمى بندد. پول را به دست مى آورد ولى براى چه ؟ براى خرج کردن ، براى کمک کردن ، اوست که حق دارد این را مذمت کند و بگوید: اى آزمند! اى حریص ! اى کسى که همت دارى ، عزیمت دارى ، تصمیم دارى ، تصمیم دارى ، شور در وجودت هست ، نیرو در وجودت هست ، چرا نیرویت را در راه جمع کردن ثروت مصرف مى کنى ؟ چرا ثروت براى تو هدف شده است ؟ ثروت باید براى تو وسیله باشد. اما من دون همت پست نظر که همان مال و ثروت را با نکبت و دریوزگى از دست دیگرى مى گیرم (دست او را مى بوسم ، پاى او را مى بوسم که یک هزارم ، یک میلیونیم ثروتش را به من بدهد) حق ندارم از او انتقاد کنم .

همت بلند در مسیر جاه طلبى و مقام

یکى دیگر در مسیر جاه طلبى و بزرگى و مقام مى رود. مگر در این جهت مردم متساوى هستند؟ نه در اینکه اسکندر مرد بلند همتى بوده است نمى شود شک کرد. مردى بود که این داعیه در سرش پیدا شد که تمام دنیا را در زیر مهمیز و فرمان خودش قرار بدهد. اسکندر از یک آدم نوکر صفتى که اساسا حس سیادت و آقایى در او وجود ندارد، حس برترى طلبى در او وجود ندارد، همت در وجودش نیست ، خیلى بالاتر است . نادرشاه و امثال او هم همینطور. اینها را باید گفت روحهاى بزرگ ، ولى نمى شود گفت روحهاى بزرگوار، اسکندر یک جاه طلبى بزرگ است ، یک روح بزرگ است ، یک روح بزرگ است اما روح بزرگى که در او چه چیز رشد کرده است ؟ شاخه اى که در این روح رشد کرده چیست ؟ وقتى مى رویم در وجودش ، مى بینیم این روح ، بزرگ شده است اما آن شاخه اى که در او بزرگ شده است جاه طلبى است ، شهرت است ، نفوذ است ؛ مى خواهد بزرگترین قدرتهاى جهان باشد، مى خواهد مشهورترین کشورگشایان جهان باشد، مى خواهد مسلطترین مرد جهان باشد. چنین روحى که بزرگ است ولى در ناحیه جاه طلبى ، تن او هم راحتى نیم بیند. مگر تن اسکندر در دنیا راحتى دید؟ مگر اسکندر مى توانست اسکندر باشد و تنش راحتى ببیند؟

مگر نادر همان نادر ستمگر، همان نادرى که از کله ها مناره ها مى ساخت ، همان نادرى که چشمها را در مى آورد، همان نادرى که یک جاه طلبى دیوانه بزرگ بود، میتوانست نادر باشد و تنش آسایش داشته باشد؟ گاهى کفشش ‍ ده روز از پایش در نمى آمد، اصلا فرصت درآوردن نمى کرد.

 

نقل مى کنند که یک شب نادر از همین دهنه زیدر از جلوى یک کاروانسرا عبور مى کرد. زمستان سختى بود. آن کاروانسرا دار مى گوید نیمه هاى شب بود که یک وقت دیدم در کاروانسرا محکم مى زنند. تا در را باز کردم ، یک آدم قوى هیکل سوار بر اسب بسیار قوى هیکلى آمد تو فورا گفت : غذا چه دارى ؟ من چیزى غیر از تخم مرغ نداشتم . گفت مقدار زیادى تخم مرغ آماده کن . من برایش آماده کردم ، پختم . گفت : نان بیاور، براى اسبم هم جو بیاور. همه اینها را به او دادم بعد اسبش را تیمار کرد، دست به دستها و پاها و تن او کشید. دو ساعتى آنجا بود و یک چرتى هم زد. وقتى خواست برود، دست بر جیبش برد و یک مشت اشرفى بیرون آورد. گفت : دامنت را بگیر. دامنم را گرفتم . دامنم را گرفتم . آنها را ریخت ؛ دامنم . بعد گفت الان طولى نمى کشد که یک فوج پشت سر من مى آید. وقتى آمد، بگو نادر گفت من رفتم فلان جا، فورا پشت سر من بیایید. مى گوید تا شنیدم نادر دستم را تکان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت : مى روى بالاى پشت بام مى ایستى ، وقتى آمدند بگو توقف نکنند. پشت سر من بیایند. (خودش در آن دل شب ، دو ساعت قبل از فوجش حرکت مى کرد) فوج شاه آمدند، من از بالا فریاد زدم : نادر فرمان داد که اطراق باید در فلان نقطه باشد، آنها غرغر مى کردند ولى یک نفر جرات نکرد نرود، همه رفتند.

آدم بخواهد نادر باشد دیگر نیم تواند در رختخواب پرقوه هم بخوابد، نمى تواند عالیترین غذاها را بخورد؛ بخواهد یک سیادت طلب ، یک جاه طلب ، یک ریاست طلب بزرگ ولو یک ستمگر بزرگ هم باشد، تنش ‍ نمى تواند آسایش ببیند، بالاخره هم کشته مى شود و هر کس در هر رشته اى بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد. بالاخره آسایش ‍ تن ندارد. اما هیچ یک از افرادى که عرض کردم ، بزرگوارى روح نداشتند، روحشان بزرگ بود ولى بزرگوار نبودند.

فرق بین بزرگى و بزرگوارى چیست ؟ فرض کنیم شخصى یک عالم بزرگ باشد و فضیلت دیگرى غیر از علم نداشته باشد، یعنى کسى باشد که فقط مى خواهد یک کشف جدید کند، تحقیق جدید کند، این یک فکر و اندیشه بزرگ است ، یعنى یک اراده بزرگ و یک همت بزرگ در راه علم است . آن دیگرى یک افزون طلب بزرگ است که همیشه دنبال ثروت مى رود و ثروت براى او هدف است ، یک شهوت بزرگ است ، یک حرص بزرگ است . دیگرى یک رقابت بزرگ است ، دیگرى یک کینه توزى بزرگ است ، دیگرى یک حسادت بزرگ است ، دیگرى یک جاه طلبى بزرگ است . تمام اینها خودپرستى هاى بزرگ هستند. هیچ یک از اینها را نمى شود بزرگوارى گفت ؛ بزرگى هست ولى بزرگوارى نیست .

بزرگوارى

مساءله اى است که از جنبه روانى و فلسفى بسیار قابل توجه است و آن اینکه انسان در ضمیر و روح و روان خودش و به تعبیر قرآن در فطرت خودش غیر از این گونه بزرگیها - که بازگشتش به خود پرستى هاى بزرگ است - یک نوع احساس بزرگى دیگرى در وجود خود مى کند که از این نوعها نیست ؛ آن را باید گفت انسانیت بزرگ . و من هنوز نتوانسته ام . بفهمم که این آقایان مادیین ، ماتریالیستها، اینها را چگونه مى توانند توجیه کنند؟ آخر این چه احساسى است در بشر یا الاقل در بعضى از افراد بشر (البته در عموم افراد بشر هست ولى در بعضى این چراغ یا خاموش است یا خیلى ضعیف و در بعضى دیگر کاملا روشن است ) که گاهى در روح خودش احساس شرافت مى کند یعنى بزرگ را به صورت شرافت احساس مى کند؟ این یک انسان بزرگ است نه یک خودپرست بزرگ . بالاتر از خودپرستى است . به خاطر احساس یک شرافت و بزرگوارى پا روى خودپرستى مى گذارد، چطور؟ این آدم مى خواهد بزرگ باشد اما دنبال این نیست که بزرگتر از فلان آدم باشم ؛ فلان آدم مقدار ثروت دارد و من از او بیشتر داشته باشم ، فلان آدم فقط محکوم حکم من باشد، من امر کنم و او اطاعت کند، من از او بیشتر باشم ، فلان آدم فقط محکوم حکم من باشد، من امر کنم و او اطلاعت کند، من باید امر باشم و او مطیع . در مقابل پلیدیها، براى نفس و روح خودش احساس ‍ بزرگى مى کند، مثلا انسانى اساسا روحش به او اجازه نمى دهد که دروغ بگوید، اصلا دروغ را پستى مى داند، در روح خودش احساس علو مى کند.

آن بزرگى در مقابل کوچکى و کمى است . این بزرگى که به آن بزرگوارى مى گوییم در مقابل دنائت و پستى است . انسان در روح خود احساس ‍ بزرگوارى مى کند یعنى یک شرافتى را در خودش درک مى کند که به موجب آن از دنائتها احتراز دارد. آن آدم جاه پرست براى جاه پرستى آنقدر اهمیت قائل است که مى گوید زندگى اگر هست این است که آدم مثل شیر زندگى کند نه مثل گوسفند، یعنى بدرد نه اینکه دیگرى او را بدرد.

موسولینى ، دیکتاتور معروف ایتالیا، به یکى از دوستانش گفته بود من ترجیح مى دهم که یک سال شیر زندگى کنم تا اینکه صد سال گوسفند زندگى کنم ؛ اینکه یک سال شیر باشم ، دیگران را بخورم و طعمه خودم کنم بهتر از این است که صد سال گوسفند باشم و آماده خورده شدن در کام یک شیر باشم . این را گفت و مرتب به دوستش یک پولى مى داد و مى گفت خواهش مى کنم که این جمله را تا من زنده هستم در جایى نقل نکن ، چرا؟ چون من با این شرط مى توانم شیر باشم که مردم گوسفند باشند اما اگر مردم این جمله را بفهمند آنها هم مى خواهند مثل موسولینى باشند، مثل من شیر باشند. مثل من شیر باشند. اما اگر مردم این جمله را بفهمند آنها هم بخواهند مثل من شیر باشند، دیگر من نمى توانم شیر باشم . آن ها باید گوسفند باشند که من شیر باشم در این شخص بزرگى هست اما بزرگوارى نیست .

اما بزرگوار چگونه است ؟ بزرگوار مى خواهد همه مردم شیر باشند، یعنى گوسفندى نباشد که دیگرى طعمه اش کند. اصلا مى خواهد درندگى در دنیا وجود نداشته باشد. این معنایش احساس بزرگوارى است ، احساس ‍ انسانیت است به تعبیر قرآن احساس عزت است ، احساس کرامت نفس ‍ است . کلمه کرامت در آثار اسلامى زیاد آمده است و همان مفهوم بزرگوارى را دارد.

سخن پیامبر صلى الله علیه و آله

جمله اى است از پیغمبر اکرم ، فرمود: انى بعث لاتمم مکارم الاخلاق . (148) مکرر گفته ام گاهى این جمله را غلط ترجمه مى کنند، مى گویند پیغمبر فرمود که من مبعوث شدم که اخلاق نیک را تکمیل کنم . نه ، این ترجمه رسایى نیست ؛ پیغمبر بیشتر از این گفت . اگر پیغمبر گفته باشد من مبعوث شدم که اخلاق نیک را تکمیل کنم ، چیز تازه اى نیست . هر صاحب مکتبى هر نوع اخلاقى آورده باشد، عقیده اش این است که اخلاق نیک همین است که من مى گویم . آن اخلاقى آورده باشد، عقیده اش این است که اخلاق نیک همین است که من مى گویم . آن اخلاقى که اساسا دستور تدنى و پستى مى دهد هم معتقد است که اخلاق نیک همین است . آن دیگرى مثل نیچه که اساسا مى گوید بشر باید تکیه اش به زور باشد، گناهى بالاتر از ضعف نیست . به ضعیف ترحم نکنید و زیر بالش را نگیرید هم مى گوید اخلاق نیک همین است که من مى گویم . پیغمبر نه تنها فرمود اخلاق نیک ، بلکه نیکى را هم در مکتب خود تفسیر کرد: من تنها نمى گویم نیک (نیک را همه مى گویند، این که چیز تازه اى نیست ) بعث لاتمم مکارم الاخلاق من مبعوث شدم که اخلاقى را تکمیل کنم که در آن روح مکرمت هست ؛ یعنى اخلاق بزرگوارى ، اخلاق آقایى اما نه آقایى به معناى آن سیادتى که بر دیگرى مسلط بشوم . بلکه آقایى اى که روح من آقا باشد پستى ، دنائت ، دروغ ، غیبت ، از تمام صفات رذیله احتراز داشته باشد، خودش را برتر و بالاتر از اینها بداند، و در این زمینه به قدرى ما در آثار اسلامى دارم که الى ما شاء الله .

سخنان على علیه السلام

على علیه السلام به فرزندش امام مجتبى علیه السلام مى فرماید: اکرم نفسک عن کل دنیة و آن ساقتک الى الرغائب ، فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا پسر جانم ! روح خودت را گرامى بدار، بزرگوار بدار، برتر بدار از هر کار پستى . در مقابل هر پستى فکر کن که روح من بالاتر از این است که به این پستى آلوده بشود، گردى غبارى روى آن مى بینید، خود به خود فورا دستمال را بر مى دارد و آن را تمیز مى کند. اگر به او بگویى چرا این کار را مى کنى ، مى گوید حیف چنین تابلوى نقاشى اى نیست که چنین لکه سیاهى در آن باشد؟!

حس مى کند که این تابلوى نقاشى آنقدر زیبا و عالى است که حیف است یک لکه سیاه در آن باشد، على علیه السلام مى گوید در روح خودت این گونه احساس زیبایى کن ، احساس عظمت کن ، احساس شخصیت کن که قطع نظر از هر مطمعى ، قطع نظر از هر خیالى ، قطع نظر از هر حاجت مادى ، اصلا خودت را بزرگتر از این بدانى که تن به پستى بدهى ، دروغ پیش ‍ مى آید؟

دروغ پستى است ، دئانت است ؛ تو بزرگى ، بزرگوارى ، زیبایى ، تو انسانى ، مقام انسانیت بالاتر از این است که انسان حاجت خودش را از دیگرى به صورت التماس بخواهد، فرمود: التقلل و لا التوسل .(149) به کم بساز و دست پیش دیگرى دراز مکن .

مخصوصا در کلمات على علیه السلام در این زمینه زیاد است . على علیه السلام جمله عجیبى دارد، مى گوید: ما زنى غیور قط (150) یعنى هرگز یک آدم با شرف زنا نمى کند، یک آدم غیرتمند هرگز زنا نمى کند این قطع نظر از این است که زنا شرعا حرام است یا حرام نیست ، قطع نظر از این است که آیا خدا در قیامت یک آدم زنا کار را معاقب مى کند یا نمى کند. مى فرماید یک آدم شریف ، یک آدم غیور، آدمى که احساس عظمت مى کند، احساس شرافت در روح خودش مى کند، هرگز زنا نمى کند.

جمله اى در نهج البلاغه است که حماسه است و یک مسلمان با شنیدن آن باید در روح خودش احساس حماسه کند، جریان معروف است و لابد شنیده اید. در اولین رویارویى على علیه السلام در جنگ صفین با لشکر معاویه ،امیرالمؤ منین در نظرش این بود که ابتدا جنگ نکند، نامه ها مبادله بشود، سفیرها مبادله بشوند بلکه این اختلاف حل بشود و مسلمین به روى یکدیگر شمشیر نکشند. معاویه و اصحابش وقتى که آمدند، به خیال خودشان پیشدستى کردند، محل برداشتن آب از کنار فرات را اشغال نمودند و از این راه با اصطلاح شکست بخورند. امیرالمؤ منین وقتى که وارد شد دید اینها دست به چنین کارى زده اند. نامه اى نوشت ، کسى را فرستاد که این کار را نکنید، ما که هنوز با یکدیگر جنگ نداریم ، ما آمده ایم با هم صحبت کنیم ، سفیر بفرستیم ، ملاقات کنیم بلکه خداوند میان مسلمین اصلاح کند و جنگ صورت نگیرد، معاویه به هیچ شکل حاضر نشد، گفت ما این فرصتى را که داریم هرگز از دست نمى دهیم چند بار حضرت این کار را کردند، هر چه گفتند که - به اصطلاح ما - از خر شیطان پایین بیا. ما که میتوانیم با بى آبى صبر کنیم ، اگر یک یا دو روز طول بکشد و آبمان تمام بشود مجبور خواهیم شد شمشیر بکشیم ولى من مى خواهم فرصتى باشد تا مذاکره کنیم ، گفت نمى شود که نمى شود. على علیه السلام که دید چاره اى جز جنگ نیست . آمد براى اصحاب خودش خطابه مختصرى خواند. ببینید این على زاهد، این على عابد، این على متقى و پرهیزکار، این على اهل شرافت انسانیت را حفظ مى کند! (بر خلاف زاهدمآبان ما) فرمود: قد استطعموکم القتال (خطابه حماسى است ) لشکریانم ، سپاهیانم ! اینها جنگ را مانند خوراک از شما مى خواهند، شمشیرها را مثل یک خوراک از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند، بعد فرمود: روو السیوف من الدماء ترووا من الماء حالا که اینها چنین کردند، مى دانید چه باید کرد؟ لشکریان من ! تشته مانده اید؟ یک راه بیشتر وجود ندارد: این شمشیرهاى خودتان را از خون این پلیدها سیراب کنید تا خودتان سیراب شوید. بعد فرمود: فالموت فى حیاتکم مقهورین و الحیاة فى موتکم قاهرین (من خیال نمى کنم در همه خطابه هاى حماسى ، جمله اى کوتاه به این رسایى و مهیجى وجود داشته باشد) معنى زندگى چیست ؟ زندگى که نان خوردن و آب نوشیدن نیست ، زندگى که خوابیدن نیست ، زندگى که راه رفتن نیست . اگر بمیرد و پیروز باشید، آن وقت زنده هستید ولى اگر مغلوب دشمن باشید و زنده باشید، بدانید که مرده اید.

 

این طور على علیه السلام روح عزت و کرامت را در اصحاب خود دمید.

در این زمینه ها جمله هاى دیگرى از امیرالمؤ منین هست که قسمتهایى از آنها را براى شما عرض مى کنم . به طور کلى امیرالمؤ منین تمام اخلاق دنیه را روى حساب پستى نفس مى گذارد، یعنى همه اخلاق رذیله را دنائت مى داند. مثلا در باب غیبت مى گوید: الغیبة جهد العاجز (151)بیچاره ها، ناتوانها، ضعیف همت ها، پست ها غیبت مى کنند، یک مرد، یک شجاع ، یک آدمى که احساس کرامت و شرافت در روح خودش مى کند، اگر از کسى انتقادى دارد جلوى رویش مى گوید یا حداقل جلوى رویش سکوت مى کند، حالا اینکه بعضى مداحى و تملق مى کنند مطلب دیگرى است پست سر که مى شود، شروع مى کنند به بدگویى و غیبت کردن ، مى گوید این منهاى همت عاجزان است ، اراده ناتوانان است ، از پستى و دنائت است ، آدمى که احساس شرافت مى کند، غیبت نمى کند.

همچنین مى فرماید: ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من کشف ضره و هانت علیه نفسه من امر علیها لسانه (152) آن کسى که طمع به دیگران را شعار خود قرار داده ، خودش را کوچک و حقیر کرده است ، خودش را پست تر کرده است ، یعنى آدم که احساس عظمت مى کند، محال است که به دیگران طمع ببندد. و آن کسى که رنج و ناراحتى خود را براى دیگران بازگو مى کند، باید بداند که تن به خوارى داده است . یک آدم شریف ، آدمى که احساس انسانیت و عزت مى کند حتى حاضر نیست رنج خود را به دیگران بگوید، رنجش را تحمل مى کند و براى دیگران بیان نمى کند.

شخصى آمد خدمت امام صادق علیه السلام شروع کرد از تنگدستى خودش گفتن که خیلى فقیر شده ام ، خیلى ناچارم و درآمدم کفاف خرجم را نمى دهد، و چنین مى کنم و چنان .

حضرت به یکى از کسانشان فرمود: برو فلان مقدار دینار تهیه کن و به او بده ، تا رفت بیاورد، آن شخص گفت : آقا! من والله مقصودم این نبود که از شما چیزى بخواهم . فرمود: من هم نگفتم که مقصود تو از این حرفها این بود که از من چیزى مى خواهى ولى من یک نصیحت به تو مى کنم ؛ این نصیحت از من به تو باشد که هر بیچارگى و سختى و گرفتارى که دارى براى مردم نقل نکن زیرا کوچک مى شوى . اسلام دوست ندارد مؤ من در نظر دیگران کوچک باشد؛ یعنى صورت خودت را با سیلى هم که شده سرخ نگه دار، عزت خودت را حفظ کن . على هم مى گوید: و رضى بالذل من کشف ضره آن کسى که درد خودش را، بیچارگى خودش را براى دیگران مى گوید آبرو و عزت خود را از بین مى برد. همه جا مى گوید: آقا! ما خیل بیچاره هستیم ، اوضاع ما خیلى بد است ، اوضاعمان به قول امروزیها خیلى درام است ، چنین است و چنان ، اینها را نگو. آبرو از هر چیز عزیزتر است ، عزت مؤ من از هر چیز دیگرى گرامى تر است .

و هانت علیه نفسه من امر علیها لسانه آن کسى که هواى نفس ‍ خودش را بر خودش غلبه مى دهد، آن کسى که تابع شهوت خودش و هواپرست است باید بداند که اولین اهانت را به خودش کرده ، خودش را پست کرده است . شهوت پرستى نوعى پستى است . اصلا در منطق خودش ‍ على تمام رذایل اخلاقى در یک کلمه جمع مى شود و آن پست روح است . بزرگوار نبودن است ، و تمام فضایل اخلاقى را على در یک کلمه جمع مى کند، و آن بزرگوارى روح است . در روح خودتان احساس بزرگوارى کنید، مى بینید راستگو هستید، مى بینید امین هستید، مى بینید با استقامت هستید. در روح خودتان احساس بزرگوارى کنید، مى بینید خویشتن دار هستید، منیع الطبع هستید، غیبت نمى کنید، هیچ کار پستى نمى کنید مثلا شراب نمى خورید چون شراب خوردن مستى مى آورد و مستى (ولو موقت باشد) عقل را از انسان مى گیرد، و در نتیجه وزن بدن و سنگینى را از بدن مى گیرد. در یک مدت موقت هم اگر انسانیت از انسان سلب شود، تبدیل به یک حیوان لایشعر مى شود.

در جمله دیگر فرمود: المنیة و لا لدنیة (153) من بنایم بر افراط نیست : مرگ و نه پستى ؛ انسان بمیرد و تن به پستى ندهد)

خسارت تعلیمات متصوفه

تعلیمات عرفا و متصوفه خودمان نکات برجسته و تعلیمات عالى زیاد دارد. ولى یکى از خسارتهاى بزرگى که اسلام از راه تعلیمات عرفا و متصوفه دید، این بود که اینها تحت تاثیر تعلیمات مسیحیت از یک طرف تعلیمات بودایى از سوى دیگر و تعلیمات مانوى از طرف دیگر، در مساله مبارزه با نفس و به اصطلاح خودشان نفس کشتن و در مساله خود را فراموش کردن حساب از دستشان رد رفت . اگر اندک توجهى به تعلیمات اسلام مى کردند مى دیدند اسلام طرفدار منهدم کردن نوعى خودى و زنده کردن نوع دیگر از خودى است . اسلام مى گوید خود را فراموش کن و خود را فراموش نکن . خود را سافل حیوانى را توصیه مى کند که فراموش کنید ولى یک تولد و ولادت دیگر در روح شما مى خواهید، مى خواهد، مى خواهد یک خود دیگر، یک منش دیگر در وجود شما زنده شود.

شاید دوازده سال پیش یا بیشتر بود که من متوجه این نکته شدم و بعد هم که اقبالنامه آقاى سید غلامرضا سعیدى را خواندم ، دیدم که اقبال لاهورى متوجه این نکته شده مطلبى را تحت عنوان فلسفه خودى بیان کرده و مقصودش این است که خودى خودت را بازیاب ، خودى انسانى خودت را بازیاب .

اصلا اسلام یکى از عقوبتهاى الهى را این مى داند که خدا انسان را به شکلى در مى آورد که خودش را فراموش کند: ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیاهم انفسهم از کسانى مباشید که خداوند را فراموش مى کنند و در نتیجه فراموش کردن خدا، خدا آنها را معاقب مى کند. عقابش این است که خودشان را فراموش مى کنند. مى گوید خود اما آن خودى که قرآن مى گوید یادت باشد چیست ؟ نمى گوید شهوتت یادت باشد، نمى گوید جاه طلبى ات یادت باشد، نمى گوید پول پرستى ات یادت باشد، مى گوید اینها را فراموش کن ، خودت یادت باشد. تو این نیستى ، تو برتر از این هستى ، تو یک انسانیتى هستى یک شخصیتى هستى ، یک منشى هستى که وقتى آن منش را در خودت بیابى خودت را یکپارچه شرافت مى بینى ، آن را فراموش نکن . والا شما چه کسى را در دنیا پیدا مى کنید که بیش از على علیه السلام مردم را دعوت به تقوا کرده باشد؟ (اینها تامل دارد، باید درباره اینها فکر کرد) چه کسى بیش از على مردم را دعوت به مبارزه با هواى نفس ‍ کرده است ؟ چه کسى بیش از على مردم را دعوت به ترک دنیا کرده است ؟ هیچ کس . ولى همین على در تعلیمات خودش انسانها را دعوت به عزت و منش مى کند.

در دنباله همان جمله هایى که عرض کردم خطاب به امام حسن مى فرماید، این جمله را دارد: و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا پسرکم ! بنده انسان دیگرى مباش ، خدا تو را آزاد آفریده است ، خودت را حفظ کن ، على که دعوت به تواضع مى کند، على که متواضع ترین مردم دنیاست ، على که همیشه به مبارزه با هواى نفس توصیه مى کند، چطور دعوت به منیت مى کند؟ نه ، این منیت غیر از آن منیت است . این منیتى است که باید محفوظ بماند، این است که مى گوید: ولا تکن عبد غیرک هرگز خودت را بنده دیگرى مکن ، بنده دیگرى بودن ، برده دیگرى بودن ، اظهار خاکسارى پیش بنده اى از بندگان خدا کردن ، با شرافت خدایى و عزت انسانى تو منافات دارد.

سخنان امام حسین علیه السلام

چون این بحث را من در دنباله بحث هفته گذشته که میلاد امام حسین علیه السلام بود عنوان کردم ، مناسب است که راجع به این مطلب یعنى مساله بزرگوارى از کلمات وجود مقدس اباعبدالله الحسین - که بحث درباره ایشان ما را به اینجا کشید - برایتان شاهد بیاورم . از حضرت امام حسین بر خلاف حضرت امیر به واسطه وضع خاص زمان آن حضرت ، کلمات زیادى به ما نرسیده است . از امیرالمؤ منین روایات مستند زیادى به صورت خطبه و خطابه داریم ، مخصوصا خطبه ها و خطابه هاى دوران پنج ساله خلافت . ولى از حضرت امام حسن و امام حسین علیه السلام و مخصوصا از حضرت امام حسین به واسطه آن اختناق فوق العاده اى که در زمان امامت آن حضرت از طرف دستگاه معاویه وجود داشت (که شنیده اید چه وضع عجیبى بود؛ کسى جرات نمى کرد به ایشان نزدیک بشود و اگر سخنى شنیده بود جرات نمى کرد نقل کند) خیلى کم نقل شده است . من یک وقتى کتابهایى را که کلمات حضرت را نقل کرده اند مطالعه مى کردم ، دیدم عجیب است با آنکه کلمات امام حسین علیه السلام آنقدر زیاد نیست ولى هیچ مطلبى در کلمات ایشان به اندازه بزرگوارى به چشم نمى خورد، اصلا مثل اینکه روح حسین مساوى است با بزرگوارى ، همواره دم از بزرگوارى مى زند، حال من قسمتهایى از آنها را عرض مى کنم .

یکى از آنها همان جمله هایى است که امام در واپسین لحظات حیاتش ‍ گفت : خیلى هم شنیده اید. پس از آنکه آن جنگها را کرده است ، حمله کرده است ، جنگ تن به تن کرده است ، فوق العاده خسته شده است و به واسطه ضربات تیرها روى زمین افتاده و خون زیادى از بدنش آمده و دیگر قدرت روى پا ایستادن ندارد، حداکثر این است که میتواند خودش را روى کنده هاى زانو بلند کند و به شمشیر تکیه بدهد و دیگر رمق در جودش ‍ نیست ، متوجه مى شود که گویا مى خواهند بروند خیمه هاى حرم را غارت کنند. به هر زحمتى هست بلند مى شود و فریادش را بلند مى کند: ویلکم یا شیعة ال ابى سفیان ! اى خود فروختگان ، اى شیعیان آل ابى سفیان ، اى کسانى که خودتان را به نوکرى اینها پست کرده اید! واى بر شما ان لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم اگر مسلمان نباشید، یک ذره حریت در وجود شما باشد، آزادمرد باشید، گیرم به خدا و قیامت معتقد نیستید ولى این مقدار احساس ‍ شرافت در خودتان بکنید. یک انسان شریف یک کسى که بویى از انسانیت برده باشد دست به چنین کارى که شما زدید نمى زند. گفتند: چه مى گویى فرزند فاطمه ؟ ما چه کارى برخلاف حریت کردیم ؟ فرمود: انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننى و النساء لیس علیهن جناح . (154)

در خطبه هایى که امام در بین راه خوانده است کرامت و بزرگوارى موج مى زند، از اولین خطابه اى که در مکه خوانده است تا آخرین آنها، خطابه اى که در مکه خوانده است چنین شروع مى شود: خط الموت على ولد آدم مخط القادة على جید الفتاة تا آن آخر که مى فرماید: فمن کان فینا باذلا مهجته و موطنا على لقاء على لقاء الله نفسه فلیر حل معنا فاننى راحل مصبحاان شاءالله (155) مى خواهد بگوید که اصلا روح من به من اجازه نمى دهد که این اوضاع فاسد را ببینم و زنده باشم تا چه رسد که بخواهم خودم هم جزء اینها شوم . انى لا ارى الموت الا سعادة و الحیاة مع الظالمین الا برما (156) من براى خودم افتخار مى دانم که در میان چنین جمعیتى نباشم زندگى با این ستمگران براى من خستگى است ، ملامت است ، کسالت است ، افسردگى روح است .

در بین راه خیلى اشخاص با امام برخورد داشتند. صحبتهایى مى کردند و اغلب همان نصیحتهاى پدرانه اى مى کردند که هر تنبلى مى کند: اى آقا! اوضاع خیلى خطرناک است ، بروید خودتان را به کشتن ندهید. در جواب یکى از اینها فرمود: من به تو همان را مى گویم که یکى از انصار که در رکاب پیغمبر در جنگ شرکت مى کرد، در جواب پسر عمویش که مى خواست او را از جنگ باز دارد گفت . بعد امام این اشعار را خواند:

سامضى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما

و راسى الرجال الصالحین بنفسه

و فارق مثبورا و خالف مجرما

فان عشت لم اندم و آن منت لم الم

کفى بک ذلا آن تعیش و ترغما (157)

خیر، من مى روم ، مرگ براى یک ناجوانمرد در صورتى که نیتش از راهى که مى رود و در آن راه کشته مى شود حق است و مانند یک مسلمان جهاد مى کند، نه تنها ننگ نیست بلکه افتخار است . مرگى که در راه همکارى و همراهى با صالحان است ، مرگى که در راه مخالفت با مجرمان است افتخار است . یا من مى مانم یا من مى میرم . یا کشته مى شوم یا زنده مى مانم . در آن راهى که مى روم اگر زنده بمانم ، زندگى ام با افتخار است و دیگر ننگ آمیز نیست . اگر هم بمیرم مورد ملامت نیستم . کفى بک ذلا آن تعیش و ترغما اى کسى که مرا منع مى کنى ! این ذلت براى تو کافى است که زنده بمانى و دماغت به خاک مالیده باشد. من زنده باشم و دماغم به خاک مالیده باشد؟ ابدا من زندگى را توام با سربلندى مى خواهم زندگى با سرشکستگى براى من مفهوم ندارد ما مى رویم .

باز در بین راه وقتى که با اصحاب خودش صحبت مى کند، مکرمت و بزرگوارى و ترجیح دادن مردن با شرافت بر زندگى با ننگ شعار اوست : الا ترون آن الحق لا یعمل به و آن الباطل لایتناهى عنه ؟ نمى بینید؟ چشمهایتان باز نیست ؟ نمى بینید که به حق عمل نمى شود، نمى بینید که اینهمه فساد وجود دارد و کسى از آن نهى نمى کند؟ در چنین شرایطى لیرغب المؤ من فى لقاء الله محققا (158)مؤ من باید مرگ را طلب کند. کرامت و شرافت را از پدرش به ارث برده وقتى به على علیه السلام خبر مى دهند که لشکریان معاویه شهر انبار را غارت کرده اند و در ضمن گوشواره یک زن غیر مسلمان (اهل ذمه ) را که در پناه مسلمانان بود ربوده اند، در ضمن سخنانش مى گوید: به خدا قسم اگر یک مسلمان در غم چنین حادثه اى بمیرد، از نظر من مورد ملامت نیست .

مى آییم روز عاشورا، مى بینیم تا آخرین حیات حسین علیه السلام مکرمت و بزرگوارى یعنى همان محور اخلاق اسلامى ، محور تربیت اسلامى در کلمات او وجود دارد. در جواب فرستاده ابن زیاد مى گوید لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا اقر اقرار العبید من مانند یک آدم پست ، دست به دست شما نمى دهم ؛ مانند یک بنده و برده هرگز نمى آیم اقرار کنم که من اشتباه کردم ، چنین چیزى محال است . بالاتر از این در همان حالى که دارد مى جنگد یعنى در حالى که تمام اصحابش کشته شده اند، تمام نزدیکان و اقاربش شهید شده اند، کشته هاى فرزندان رشیدش را در مقابل چشمش مى بیند، برادرانش را قلم شده در مقابل چشمش مى بیند، و به چشم دل مى بیند که تا چند ساعت دیگر مى ریزند در خیام حرمش و اهل بیتش را هم اسیر مى کنند، در عین حال در همان حال که مى جنگد شعار مى دهد، شعار حکومت سیادت و آقایى اما نه آقایى به معنى اینکه من باید رئیس باشم و تو مرئوس (بلکه به این معنى که ) من آقایى هستم که آقایى ام به من اجازه نمى دهد که به یک صفت پست تن بدهم :

الموت الولى من رکوب العار

والعار اولى من دخوال النار (159)

این است معنى بزرگوارى روح و این است تفاوت بزرگان با بزرگواران . البته بزرگواران ، بزرگان هم هستند اما همه بزرگان بزرگوار نیستند. همه بزرگواران بزرگند. این است که وقتى ما در مقابل این بزرگواران مى ایستیم ، همواره از بزرگوارى شان مى گوییم نه از بزرگى منهاى بزرگوارى : اشهد انک قد اقمت الصلواة و اتیت الزکواة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر (160) ما اگر در مقابل نادر شاه بخواهیم بایستیم چه باید بگوییم ؟ باید از بزرگى اش بگوییم . باید بگوییم : ما گواهى مى دهیم که تو رفتى و هند را غارت کردى و الماس نور را برایمان آوردى ، دریاى نور برایمان آوردى ، کوه نور برایمان آوردى ، اما به حسین مى گوییم که ما شهادت مى دهیم که تو زکات دادى نه ثروت جمع آورى کردى ، تو امر به معروف کردى نهى از منکر کردى ، تو نماز را که اساس پیوند بنده با خداست زنده کردى ، تو در راه خدا کوشیدى نه در راه شکم خودت ، نه در راه جاه طلبى خودت ، تو یک جاه طلب بزرگ نبودى ، تو یک انتقام بزرگ نبودى ، تو یک کینه توزى بزرگ نبودى ، تو یک ثروت طلب بزرگ نبودى ، تو مجاهد فى سبیل الله بزرگ بودى ، تو کسى بودى که خود فردى و حیوانى را فراموش کردى و آن خودى را که تو را به خدایت پیوند مى دهد زنده کردى . اشهد انک جاهدت فى الله حق جهاد (161) ما گواهى مى دهیم که تو کوشیدى ، جهاد کردى ولى جهادت نه در راه شهوت و نه در راه جاه و مقام بود، بلکه حق و حقیقت بود.

خدایا تو را به حقیقت حسین بن على علیه السلام قسم مى دهیم که از آن روحى که محور خلق اسلامى و تربیت است یعنى مکرمت و بزرگوارى ، نصیب همه ما بگردان ، پرتوى از عظمت و شرافت و آن احساسى بزرگوارى حسینى را در دلهاى همه ما بتابان .

خدایا ما مسلمان را نسبت به سرنوشت خودمان آگاه و بینا و علاقمند بگردان .

و لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین . 

فصل ششم : ایمان به غیب  

این سخنرانى در سال 1347 شمسى در شب نیمه شعبان و در یک منزل شخصى ایراد شده است 

ایمان به غیب   

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد الله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :

الذین یؤ منون بالغیب و یقیمون الصلواة و مما رزقناهم ینفقون . (162)

در عرف ما این طور معروف است که به بعضى از افراد مى گوییم مؤ من . مى گوییم فلان کس مرد مؤ منى است . مقصود این است که مرد عابد و متعبدى است ؛ یعنى واجباتش را انجام مى دهد، مستحبات را هم زیاد مى دهد، زیارت مى رود، نافله مى خواند، ذکر زیاد مى گوید. اما درباره فرد دیگرى که داراى این مشخصات نیست ، مى گوییم فلان کس آدم مؤ منى یا آدم مآبى نیست . این اصطلاح عرف است ولى یک اصطلاح هم قرآن دارد.

قرآن به بعضى از مرد مى گوید مؤ من به بعضى دیگر مى گوید کافر و غیر مؤ من . مؤ من در اصلاح قرآن یعنى چه ؟ یعنى صاحب ایمان . غیر مؤ من یعنى کسى که فاقد ایمان است . ایمان یعنى چه ؟ از خود ایمان شروع کنیم ؟

ایمان مربوط به دل ، قلب و اعتقاد است و این ، نص قرآن مجید است . عده اى از اعراب بادیه نشین آمدند خدمت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و گفتند: امنا یا رسول الله ما ایمان آوردیدم . آیه قرآن نازل شد: قالت الاعراب امنا قل لم تؤ منوا و لکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فى قلوبکم (163) یعنى گروهى از اعراب بادیه نشین آمدند نزد تو (پیغمبر) و گفتند ما ایمان آوردیم . به آنها بگو: شما نگویید ما ایمان آوردیم ، بگویید ما اسلام آوردیم ، (اسلام آوردن یعنى شهادتین را به زبان آوردن ولى ایمان مربوط به قلب است ، مربوط به اعتقاد باطن است ) هنوز ایمان در دل شما مردم نفوذ نکرده است .

از این آیه مى فهمیم که ایمان واقعى و حقیقتى است مربوط به روح انسان نه مربوط به بدن انسان ، نه مربوط به پیشانى انسان که آثار سجده داشته باشد یا نداشته باشد و نه مربوط به زبان انسان که متذکر خدا باشد یا نباشد، بلکه به ریشه این امور - که عبارت است از یک حالت قبلى و فکرى و اعتقادى - مربوط است . شما مى پرسید: ایمان به چه ؟ بگویم به خدا؟ بگویم ایمان به صفات خداوند؟ بگویم ایمان به رسالت پیغمبر و نزول وحى بر او؟ بگویم ایمان به اینکه معادى هست ؟ بله همه اینها درست است ولى خود قرآن تمام اینها را در یک کلمه جمع کرده است که من فقط مى خواهم آن را توضیح بدهم . آن کلمه کلمه اى است که در اولین آیه سوره بقره به یک اعتبار و در سومین آیه آن به اعتبار و در سومین آیه آن به اعتبار دیگر ذکر شده است . در سوره بقره این طور مى خوانیم :

بسم الله الرحمن الرحیم . الم ذلک الکتاب لاریب فیه هدى للمتقین . الذین یومنون بالغیب و یقیمون الصلواة و مما رزقنا هم ینفقون . (164)

در عبارت الذین یومنون بالغیب آنها که به حقایق نهانى ایمان دارند، کلمه غیب یک کلمه است به جاى چندین کلمه ؛ ایمان به خدا هست ، ایمان به صفات پروردگار یک کلمه است به جاى چندین کلمه ؛ ایمان به خدا هست ، ایمان به صفات پروردگار هست ، ایمان به دستگیریهاى نهانى و غیبى در یک شرایط معین هست . حالا کلمه غیب را تا اندازه اى که متناسب با این جلسه باشد شرح مى دهم ، بعد دنباله عرایضم را عرض ‍ مى کنم .

معنى غیب 

غیب یعنى چه که فرق آدم مؤ من و غیر مؤ من در ایمان به غیب است ؟ عرض کردم غیب یعنى نهان ، مخفى ، پنهان ، باز مطلب حل نشد. پنهان از چه ؟ الان که ما در این محوطه هستیم ، پشت این دیوار از ما پنهان است . پس اگر ما ایمان داشته باشیم که در پشت این دیوار چه مى گذرد ایمان به غیب است ؟ اگر الان از ما بپرسند در فاصله پانصد مترى زیر این زمین که ما روى آن نشسته ایم چیست ؟ (مى گوییم ) نهان است ، نمى دانیم . آیا اگر بدانیم ، این ایمان به غیب است ؟ نه . فردا از ما نهان است ؛ آیا اگر ما به قضایایى که فردا واقع مى شوند ایمان داشته باشیم ، اگر از حالا پیشگویى کنیم و اعتقاد داشته باشیم که فردا چه حوادثى اتفاق مى افتد، این ایمان به غیب است ؟ نه . حتى گذشته از ما پنهان است . ایمان به گذشته غیب است ؟ نه . پس مقصود از ایمان به غیب چیست ؟ ایمان به نهان چیست ؟ نهان از چه ؟ اینجا باید توجه بفرمایید. یک چیزهایى در این عالم هست که با حواس ما (حس باصره ، حس سامعه ، حس لامسه ، حس ذائقه ، و حس ‍ شامه ) قابل ادراکند. (به قول بعضى ، ما بیش از اینها حواس داریم ولى از همین نوع است .) پشت این دیوار الان از ما مخفى است ولى براى ما این امکان است که با چشم خودمان آنچه را که در پشت این دیوار مى

گذرد ببینیم ، یعنى از چشم ما نمى تواند پنهان باشد چشم ما قادر است آن را ببیند گوش ما قادر است بشنود، یا چیزهایى که ذائقه ما قادر است آنها را بچشد لامسه ما قادر است ببوید. اینها را مى گویم شهادت یعنى چیزهایى که انسان با ظاهر بدنش مى تواند آنها را درک کند ما یک ادراکات پوسته اى داریم که ابزار ان در ظاهر بدن ما تعبیه شده است و در این حدود، حیوانات هم دارند یعنى حواسى که ما داریم حیوانات هم دارند و احیانا در بعضى از این حواس ، حیوانات از ما قوى تر و نیرومندتر هستند. چشم بسیارى از حیوانات از چشم انسان تیزتر است . گوش بسیارى از حیوانات از آن جمله سگ ، از گوش انسان بسیار حساس تر است . شامه بسیارى از حیوانات و از جمله مورچه ، همین مورچه ضعیف از انسان فوق العاده حساس تر است . شما اگر یک ظرف گوشت را روى طاقچه اتاق بگذارید، اگر چشمتان نبیند به صرف اینکه وارد اتاق بشوید از روى شامه نمى توانید بفهمید که الان مقدارى از گوشت در این اتاق موجود است ولى مورچه با شامه خودش بسیار دقیقتر از اینها را مى فهمد و درک مى کند. اینها را مى گویند حواس چیزهایى را که انسان به وسیله حواس خودش بتواند درک کند، مى گویند جزء غیب نیست ، آشکار است . حوادث را من با همین حواس خودم درک مى کنم یعنى شکلى را که فردا مى خواهد پیدا شود فردا با چشم خودم یم توانم ببینم ، آوازى را که فردا مى خواهد بلند شود با گوش ‍ خودم مى تواند بشنوم ، غذایى را که فردا مى خواهد تهیه شود با ذائقه خودم مى توانم بچشم . پس این ، غیب نیست ، به اصطلاح قرآن شهادت است . پس غیب چیست ؟ غیب عبارت است از اینکه انسان اقرار و اعتراف داشته باشد که در عالم هستى و واقعیتهاى هست که من با پوسته بدن خودم با حواس خودم نمى توانم آنها را درک کنم ولوا اینکه اینجا حضور داشته باشم چشم من ، گوش من ، ذائقه من ، لامسه و شامه من قادر به ادراک آنها نیستند یعنى من در باره خودم اینطور قضاوت کنم که این حواسى که من دارم وسایل بسیار بسیار محدودى است که براى تماس پیدا کردن من با دنیاى خارج به من داده شده است ، اصلا چشم را براى چه به من داده اند؟ براى اینکه وقتى مى خواهم با این دنیا از راه رنگها و شکلها ارتباط پیدا کنم ، بتوانم و راه خودم را به دست آورم ، همین گوش را براى چه به من داده اند، براى اینکه امواج دیگرى است به نام اصوات که به وسیله گوش ادراک مى شوند. لذا وقتى مى خواهم در این دنیا کارهاى زندگى ام را انجام دهم . باید گوش داشته باشم ، همچینین سایر حواس . اما ایا این حواسى که من دارم ، ابزارى است براى من که هر چه در عالم هستى است با آنها درک کنم بطورى که اگر چیزى را با حواس خودم درک نکنم ، قبول نداشته باشم ؟ نه این اشتباه است . بلکه بزرگترین اشتباهى که بشر در زندگى خودش مرتکب مى شود و شکل علمى هم به آن مى دهد، همین هست که خیال کند که حواسى که به در دنیا و طبیعت داده شده است براى این است که هر چه را در این دنیا است با همین حواس کشف کند بطورى که اگر چیزى را با حواس ‍ خودش درک نکرد، آنرا نفى کند و بگوید وجود ندارد، چرا که اگر مى بود من با دست خودم آن را لمس مى کردم ، با چشم خودم آنرا مى دیدم یا با گوش ‍ خودم آنرا مى شنیدم یا با ذائقه خودم آنرا مى چشیدم . تمام چیزهایى را که انسان باید به آنها ایمان داشته باشد، قرآن با کلمه غیب بیان کرده است ایمان به اینکه حقایق و واقعیتهاى هست که از حدود حواس من بیرون است . پس با چه چیزى من وجود آنها را قبول کنم ؟ راه دیگرى به انسان نشان داده شده است دلایلى به انسان داده شده است که از راه آنها مى تواند غیب را قبول کند. البته این هم معلوم است که معناى اینکه قرآن مى گوید مومنین کسانى هستند که ایمان به غیب مى آورند این نیست که هر چیزى را که به شکل امرى نهانى به ما گفتند، بگوییم ما مومنیم و آنرا قبول داریم . مثلا فلان جن گیر مى آید و مى گوید من لشکرى از جن دارم و چنین است و چنان ، چنین و چنان مى کند بگوییم : الذین یومنون بالغیب به ما گفته شده است که به غیب ایمان داشته باشیم ، پس ما باید به ادعاى این جن گیر هم ایمان داشته باشیم اینکه آن غیب چیست در جاهاى دیگر قرآن و غیر قرآن توضیح داده شده است . نگفتم به هر ادعایى که به صورت غیب باشد باید ایمان باشد. بلکه نباید منکر غیب بود منکر حقایق نهانى نباید بود.

راه ایمان آوردن به غیب 

حال اگر شما بگویید که انسان از چه راهى مى تواند به غیب ایمان بیاورد من عرض مى کنم مراحلى دارد. اولین مرحله اش این است که هزاران نشانه در دنیا هست که لااقل جلوى انکار غیب را مى گیرد، یعنى انسان را از مرحله نفى به مرحله شک وارد مى کند. امروز معلوم شده است که در همین دنیاى محسوس و ملموس ما هزاران چیز وجود دارد که ما آنها را حس نیم کنیم ، با این حواس خودمان حس نمى کنیم . یک مثال خیلى روشن براى شما عرض ‍ کنم :

در قدیم الایام در میان امواجى که در فضاست ، تنها موجى را که مى شناختند موج صوتى بود. در باب صوت و صدا از قدیم میان علما بحث بوده است . انسان حرف مى زند و دیگرى مى شنود. سنگى به سنگى مى خورد، صدایش به گوش انسان مى رسد. این چگونه است ؟ مى گفتند این هوایى که شما در اینجا احساس مى کنید و وجودش را احیانا در موقع حرکت یا در وقت دیگر درک مى کنید، مثل آب است . همین طور که شما آب را با چشم خودتان مى بینید که موج بر مى دارد و وقتى سنگى را در حوض آب مى اندازید، موج ایجاد مى کند و موجش پخش مى شود و هر چه بیشتر پخش مى گردد ضعیفتر مى شود، همین طور وقتى شما حرف مى زنید یا دو تا سنگ به هم مى خورد در هوا موجى پیدا مى شود و این موج وار گوش شما مى شود در آنجا دستگاهى است ، پرده اى است ، استخوان است ، اعصاب است که به حرکت در مى آید. در نتیجه شما چیزى را ادراک مى کنید به نام صوت دیگر بیش از این بشر نمى توانست در باب امواج درکى باشد.

امروز از راه همین علوم حسى یعنى از راه قرائنى که علوم حسى با دست بشر داده ، معلوم شده است که غیر از موج صوتى امواجى هست که اساسا طرف نسبت با موج صوتى نیستند و حتى نه گوش ما و نه هیچ حسى از حواس ما قادر نیست آن امواج را درک کند ولى وجود دارند. مثل امواج الکترونیکى ، امواجى که رادیوها پخش مى کند، موج صوتى نیست . اگر به صورت موج صوتى مى بود باید وقتى که مثلا در تهران پخش مى شود، شاید یک ساعت و نیم یا بیشتر طول بکشد تا برسد به خراسان مى گویند اگر بنا شود موج صوتى فاصله قم و تهران یعنى بیست و چهار فرسخ را طى کند، در حدود بیست دقیقه طول مى کشد. سرعت حرکت آن نسبت به موج الکترونیکى بسیار کند است . اگر مثلا من که اینجا حرف مى زنم یک بلندگویى هم در فاصله دویست مترى ایجاد باشد که از آنجا هم صدا بیاید و شما، هم صداى من بشنوید و هم صداى بلندگو را، در این صورت کلمات را با فاصله مى شنوید یعنى یک کلمه را از من مى شنوید و با فاصله لحظه اى

از بلندگو مى شنوید، یعنى طول مى کشد تا موج صوتى بلند گو به شما برسد، ولى شما مى بینید رادیو که حرف مى زند، در همان لحظه شما مى شنوید یعنى طول مى کشد تا موج صوتى بلندگو به شما برسد ولى شما مى بینید رادیو که حرف مى زند، در همان لحظه شما مى شنوید یا وقتى با تلفن مثلا با خراسان حرف مى زنید، مانند این است که در همین جا صحبت مى کنید، به این سرعت ، صوت به شکل موج الکترونیکى (حال با سیم یا بى سیم ) مى رود به خراسان و با همان سرعت بر مى گردد به اینجا.

مثل معروفى است ، مى گویند صداى ساعت معروف در انگلستان را مردمى که در آن سر دنیا هستند زودتر از مردمى که در آن میدان هستند، مى شنوند، یعنى اگر شما در اینجا رادیوى انگلستان را بگیرید، صداى آن ساعت را قبل مردمى که در انگلستان در آن میدان اند، مى شنوید، چرا؟ زیرا براى مردمى که مى خواهند از طریق هوا و با موج صوتى صداى این ساعت را بشنوند، ممکن است یک ثانیه یا دو ثانیه طول بکشد ولى براى مردمى که صداى آنرا با موج الکترونیکى مثلا در ایران گوش مى کنند، یک ثانیه که هیچ ، یک هزارم ثانیه شاید یک میلیونیم ثانیه هم طول نمى کشد که این صدا با آنها مى رسد در نتیجه شما این صدا را از یک انگلیسى که در آنجاست ، زودتر مى شنوید. این امواج در فضا وجود دارد، با چه حسى ما مى توانیم آنها را درک کنیم ؟ با هیچ حسى فقط با قرائن علمى ، حتى علما مى توانند طول این امواج را بدست آورند بدون اینکه آنها را ببینند. پس اجمالا ما مى فهمیم که این امواج وجود دارند، بسیار بسیار جاهلانه است که انسان دایره ایمان و تصدیق خودش را محدود کند و بگوید من فقط به هر چیز که آن را مستقیما با یکى از حواس خودم درک مى کنم . ایمان دارم .

معنى ایمان به غیب 

معنى الذین یومنون بالغیب چیست ؟ ایا فقط این است که ایمان داشته باشیم که غیبى وجود دارد، خدایى وجود دارد وحى وجود دارد، ملائکه و فرشتگان وجود دارند، کتب آسمانى منشا غیبى دارند، معادى وجود دارد؟ یا ایمان داشته باشیم که امام زمانى وجود دارد؟ آیا ایمان به غیب همین است و به همین جا خاتمه پیدا مى کند؟ نه ، بالاتر است ، ایمان به غیب آنوقت ایمان به غیب است که انسان یک ایمانى هم به رابطه میان خودش با غیب داشته باشد، ایمان داشته باشیم که این جور نیست که غیبى هست جدا و ما هستیم جدا، باید به مددهاى غیبى ایمان داشته باشیم ، شما در سوره حمد مى خوانید ایاک نعبد و ایاک نستعین اى خداى نهان و پنهان ما تنها تو را پرستش مى کنیم و از تو کمک مى گیریم ، از تو مدد مى گیریم ، از تو نیرو مى خواهیم ، (این استمداد است ) بر راهى که مى رویم این نیروهایى که تو به ما داده اى به کار مى اندازیم ولى مى دانیم که سر رشته تمام نیروها در دست توست از تو قوت مى خواهیم از تو مدد مى خواهیم از تو هدایت مى خواهیم .

شب جمعه است ؛ در دعاى کمیل اینطور مى خوانیم : یا رب یا رب یا رب ، قو على خدمتک جوارحى و اشدد على الغزیمة جوانحى و هب لى الحد فى خشیتک و الدوام فى الاتصال بخدمتک پروردگارا پروردگارا پروردگارا به اعضا و جوارح من نیرو بده ولى در راه خدمت خودت ، خودتان را بنده آماده به خدمت نشان مى دهید، از خدا استمداد مى کنید و نیرو مى خواهید. نه تنها براى اعضا و جوارح خودم نیرو مى خواهم ، براى دل خودم و براى عزم و تصمیم خودم هم از تو نیرو مى خواهم ، خدایا به دل من عزم و تصمیم بده اراده مرا محکم کن

اصلا دعا یعنى چه بسیار خوب ، ایمان دارم به غیب براى خودش ، من براى خودم ؟ نه ، نکته اى مى گویند که حرف خوبى است ، مى گویند یکى از تفاوتهایى که میان فلسفه الهى و دین و مذهب است که این است که فلسفه الهى البته فلسفه هاى الهى اى که از مذهب مثل اسلام استمداد نکرده اند حداکثر به خدایى جداى از عالم ، به غیبى جداى از شهادت اعتقاد دارند، مثل یک آدم ستاره شناس که مثلا مى گوید در منظومه شمسى ستاره اى کشف شد که به نام نپتون ، در کهکشان چنین کشف شد. خوب ، هست که هست ، به من چه مربوط؟ ولى در دین ، عمده آن رابطه اى است که میان بنده و خدا، میان ما و جهان غیب برقرار مى شود. دین از یک طرف ما را وادار مى کند به عمل و کوشش و - به تعبیر امیرالمومنین - به خدمت ، و از طرف دیگر مى گوید پیوندها و رابطه اى معنوى میان غیب و اینجا هست ؛ تو دعا کن ، تو بخواه ، تو استمداد کن ، از یک راه نهانى که خودت نمى دانى ، به هدف و نتیجه مى رسى . مى گوید صدقه ، یک راه نهانى که تو نمى دانى رفع بلا مى کند. دعا کن که البته شرایطى دارد؛ اگر دعا با آن شرایط صورت بگیرد شما از یک راه نهانى استجابتش را خواهید گرفت . تصمیم بگیر، از خداوند در کارها الهام بخواه ، بعد مى بینى در موقع معین ، سر بزنگاه ، خدا به قلب تو الهامى کرد، از غیب به تو مدد مى رسد.

امداد غیبى ، حسابى دارد

البته مدد غیبى شرایطى دارد؛ معنایش این نیست که ما در خانه مان بنشینیم و بگوییم ، اس غیب بیا به من مدد بده !نه ، مدد غیبى ، قانون و شرایط دارد. پس عمده این است که ما ایمان به غیب و ایمان به مددهاى غیبى در یک شرایط معین داشته باشیم .

اصلا وحى ، خود مدد عیبى است ولى در مقیاس اجتماع بشر. آنجا که دیگر پاى علم بشر، پاى عقل بشر، پاى فعالیت بشر، آنجا که دیگر پاى حس نمى رسد، پاى عقل و فکر نمى رسد، خداوند به وسیله یک عده به نام ((پیامبر)) بشر را هدایت و راهنمایى مى کند، از غیب مدد مى رساند. آنجا که جاى عجز و ناتوانى بشر است ، دیگر بشر فعالیت خودش را کرده است ، کار خورش را انجام داده است ، ناتوان است و در قدرت او نیست ، جاى مدد غیبى است . قرآن درباره پیغمبر اکرم مى فرماید: و اذکروا نعمه الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکن فغاصیحتن تنعمته اخوانا و کنتم على شفا حفره من النار فانقذکم منها (165) اى مردم ! این نعمت خدا را فراموش نکنید که شما (یعنى شما مردم ، شما بشرها، شما انسانها؛ نه تنها شما عربها، بلکه همه انسانها) به یک پرتگاه بسیار خطرناکى رسیده بودید و عن قریب سقوط قطعى مى کردید. خداوند به وسیله این پیغمبر شما را نجات داد، به شما آزادى ؛ داد، شما را خلاص کرد. این ، مدد غیبى است . و چقدر براى زندگى فردى و اجتماعى انسان ، این ایمان مفید و نگهدارنده است !

من نمى دانم با چنین اشخاصى برخورد کرده اید با نه ؛ من برخورد کرده ام و خودم در زندگى شخصى ام چنین تجربه هایى دارم که انسان گاهى این جور احساس مى کند که اگر آن راهى را که خدا براى او معین کرده است برود، یک تاییدهایى ، یک حمایتهاى غیبى و نهانى هست بالاتر از عقل و فهم و فکر او که براى او کار مى کند، و چقدر یک چنین ایمانى آدم را نگه مى دارد و براى زندگى انسان مفید است !

داستان آیه الله بروجردى و رفتن به مشهد

داستانى الان یادم افتاد، دریغ است که آن را نگویم ، یکى دو باز دیگر هم یادم هست که در سخنرانیها گفته ام ؛ مربوط به مرحوم آیه الله بروجردى (اعلى الله مقامه ) است . قبل از اینکه ایشان به قم بیایند، من از نزدیک خدمت ایشان ارادت داشتم . بروجرد رفته بودم و در آنجا خدمتشان رسیده بودم . مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى موحد. نگویید هو کس مرجع تقلید شد، البته موحد هست . توحید هم مراتب دارد. بله ، اگر به مقیاس ما و شما حساب کنیم ، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى که من کى گویم موحد، یک ؛ درجه خیلى عالى را مى گویم او کسى بود که اساسا توحید را در زندگى خودش لمس مى کرد، یک اتکا و اعتماد عجیبى به دستگیرهاى خدا داشت . سال اولى بود که ایشان به قم آمده بودند، تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینکه نذر گونه اى داشته اند. در آن وقت که بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف که احتیاج به جراحى پیدا کرده بودند و ایشان را به بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند در دلشان نذر کرده بودند که اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید بروند زیارت حضرت رضا علیه السلام بعد از شش ماه که در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به مشهد؛ یک روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مى کنند که من مى خواهم به مشهد بروم . هر کس همراه من مى آید اعلام کند، اصحابشان عرض مى کنند: بسیار خوب به شما عرض ‍ مى کنیم یکى از اصحاب خاصشان که هم اینکه یکى از مراجع تقلید است براى من نقل کرد که ما دور هم نشستیم ، کنکاش کردیم ، فکر کردیم که مصلحت نیست آقا بروند مشهد چرا؟ چون آقا را ما مى شناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران ایشان را نمى شناختند، مردم خراسان نمى شناختند و به طور کلى مردم ایران نمى شناختند. بنابراین تجلیلى که شایسته مقام این مرد بزرگ است نمى شود بگذارید ایشان یکى دو سال دیگر بماند، براى نذرشان هم کسى صیغه نخوانده اند که نذر شرعى باشد. در دلشان این نیت را کرده اند، بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى که شایسته شان هست بروند. تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم بعد از چند روز باز در جلسه گفته اند: از آقایان کى همراه من یم آیند؟ هر کدام از دوستانشان حرفى زندند و بهانه اى تراشیدند. یکى گفت : اى آقا! شما تازه از بیمارى برخاسته اید آنوقت فقط اتومبیل بود و هواپیما نبود ناراحت مى شوید، ممکن است بخیه ها باز شود، دیگرى چیز دیگرى گفت ، ولى از زبان یکى از رفقا درز کرد که چرا شما نباید به مشهد بروید. جمله اى گفت که آقا درک کرد اینها را مى گویند به مشهد نروند، به خاطر این است که مى گوییم هنوز مردم ایران شما را نمى شناسند و تجلیلى که شایسته شماست به عمل نمى آید، آن آقا براى من نقل کرد: آقا تا این جمله را شنید تکانى خورد آن وقت ایشان هفتاد سالشان بود گفت : هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و خداوند در این مدت تفضلاتى بر من کرده است و هیچ یک از این تفضلات تدبیر نبوده است همه تقدیر بوده است ، فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفه ام در راه خدا چیست . هیچ وقت فکر نکرده ام که من در راهى که مى روم ترقى مى کنم یا تنزل ، شخصیت پیدا مى کنم یا پیدا نمى کنم فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام بدهم . هر چه پیش آید، تقدیر الهى است زشت است در هفتاد سالگى خودم براى خودم تدبیر کنم ، وقتى که خدایى دارم وقت که عنایت حق را دارم وقتى که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد مى بینم خدا هم مرا فراموش نمى کند. خیر مى روم . و دیدم که این مرد از روزى که فوت کرد روز به روز خداوند بر عزت او افزود آیا آیت الله بروجردى نعوذ بالله با خدا قوم و خویشى داشت که مورد تفضل و یا عنایت حق باشد؟ ابدا امدادهاى الهى به افراد به اجتماعات و به بشریت حسابى دارد.

پیغمبر اکرم در باره مهدى موعود فرمود: پبعث فى امتى على اختلاف من اللناس و زلازل یرضى عنه ساکن السماء و ساکن الارض و یقسم المال صحاحا قالوا: و ما صحاحا یا رسول الله قال : یقسم بینهم بالسویة (166) خدا هرگز دنیا را بى صاحب نگذاشته است و بى صاحب نخواهد گذاشت ، آن وقتى که کار دنیا مى کشد به آنجا که واقعا بشریت در خطر است ، خدا بشریت را بوسیله یک بشر نجات مى دهد.

بدبینى نسبت به آینده جهان در میان روشنفکران

هیچ نمى دانید الان چگونه بدبینى اى در روشنفکران جهان نسبت به آینده بشریت پیدا شده است و هیچ مى دانید این بدبینى با مقیاس علل و عوامل ظاهرى ، بجاست ؟ ما مسلمانها قدر این نعمت را مى دانیم که الان مثل مردم صد سال پیش مى گوییم زندگى بشر مثلا پانصد سال دیگر، هزار سال دیگر هم هست و شاید صد هزار سال دیگر هم باشد. پیش خودمان مى گوییم دلیلى ندارد که نباشد، دلیلى ندارد که بشریت منقرض بشود. اما امروز عده اى از به اصطلاح روشنفکران دنیا (از جمله راسل در کتاب امیدهاى نو) معتقدند که بشریت ، دوران خودش را تمام کرده و وقت انقراضش فرا رسیده است . یکى از کسانى که چنین بدبینى اى نسبت به آینده بشر دارد انیشتن است . او مى گوید: به احتمال قوى ، بشر با یک مهارت شگرفى خودش را نابود مى کند، چون از نظر تولید نیروهاى مخرب به جایى رسیده که قدرت از میان بردن بشریت را پیدا کرده است . در گذشته چنین چیزى نبود، درگذشته خطرناکترین مردم ، محبوبترین افراد اگر بزرگترین قدرتهاى وقت را هم داشت ، چکار مى توانست بکند؟ مثلا صد هزار یا پنجاه هزار نفر آدم را مى کشت . مى گفتند: سبحان الله ! ببینید حجاج بن یوسف سى هزار آدم را کشت ! بیش از این نمى توانست بکشد. تمدن آن عصر بیش از این اجازه نمى داد. مگر با شمشیر و با نیروى جلاد که آى گردن این را بزن ، آى شکم آن را سفره کن ، چقدر آدم را مى شود کشت ؟ آدم بیست سال هم که حکومت کند، روزى سه چهار نفر را هم بکشد از سى هزار نفر که بیشتر نمى شود، یا آن سزار، امپراتور خونخوار روم حداکثرى که مى توانست جنایت کند چه بود؟ ابدا تازه شهرى که آن وقت آتش مى زدند اصلا مگر مى شد به اندازه تهران باشد؟ ابدا وسایل آن روز اجازه نمى داد، شهرى به این وسعت و عظمت مثل تهران و شهرهاى بزرگتر، مولود تمدن جدید هستند. ولى امروز تمدن بشریت به جایى رسیده است که اگر یک سزار پیدا بشود، یک قدرت درجه اول دنیا پیدا بشود که یک جنون آنى به کله اش ‍ بزند، تمام بشریت از بین رفته است . صدر اعظم آلمان گفت : اگر جنگ سوم جهانى رخ بدهد، دیگر غالب و مغلوبى نخواهد داشت ، تا حالا در جنگ یکى غالب بود و دیگرى مغلوب ، ولى اگر جنگ جهانى دیگرى رخ میان قدرتهاى درجه اولى جهان صورت بگیرد غالب و مغلوبى وجود نخواهد داشت ، یعنى غالب و مغلوب هر دو از میان مى رود، واقعا بر اساس شرایط ظاهرى ، حق با کیست ؟ حق با بدبین هاست اگر حساب کنیم که دنیا به راستى روى انبار باروت است ، از انبار باروت هم خطرناک تر (دیگر باروت یعنى چه ؟ صدر درجه از باروت ) و از میان رفتنش با فشار دادن چند دکمه میسر است ، حق با آنهایى است که به آینده دنیا بدبین اند، راستى هم روى علل ظاهرى هیچ دلیلى ندارد که بدبین نباشیم ، باید هم بدبین باشیم . نباید امیدوار باشیم که بچه هاى ما یک عمر طبیعى و عادى بکنند و بچه هاى خودشان را ببینند.

امروز مى بینیم بشر به کره ماه مى رود با خود فکر مى کنیم که کم کم آنجا سکونت مى کند و اگر جنونى به کله اش بزند، از آنجا زمین را منهدم مى کند، تنها یک چیز است و آن الهامى است که ما از دین مى گیریم الذین یومنون بالغیب ، مى گوییم البته درگذشته براى بشریت به مقیاسهاى کوچک (مقیاسهاى قبیله اى ، کشورى ) مقیاسهاى کمى بزرگتر (اقلیمى ) از این خطرات پیش آمده ولى جهان را صاحبى باشد خدا نام ، خداوند به یک وسیله آن را حفظ کرده است . وقتى هم که خطر به مقیاس جهانى به وجود آید، باز لطف الهى از عالم گرفته نمى شود، چه حرف خوبى نمى زند گاندى ، مى گوید: اروپا آکنده است از جنون دروغ و نبوغ با هم ؛ نوابغشان هم مجنونند، نبوغهاى توام با جنون دارند.

آینده روشن از نظر دین

از نظر دین ، الذین یومنون بالغیب از نظر منطق خبرهایى که از طریق دین گرفته ایم نه از روى اصول ظاهر، مى گوییم خیالمان از این جهت که بشریت بکلى نیست و نابود بشود راحت است . هر چه در گذشته بوده است مقدمه اى بوده براى آنچه که در آینده پیش مى آید. ما آینده اى پیش رو داریم که در آن به تعبیر اسلام عقلها کامل مى شود. حدیث دارد که خداوند نمى گوید امام زمان در آن دوره دست لطف خودش را بر سر بندگان مى گذارد حتى کملت عقولهم (167) و بشر عقل خودش را باز مى یابد و دیگر این بى عقلى ها را خود به خود نمى کند. مى فرماید: در آن دوره عمرها طولانى : و بهداشت مردم کاملتر مى شود، امنیت به طور کامل برقرار مى گردد، تصطلح فى ملکه السباع (168)درندگان با یکدیگر صلح مى کنند کاسگین و جانسون (169) هم با هم صلح مى کنند و یخرج الارض ‍ افلاذکبدها (170)زمین آنقدر منابع نیرو و ذخیره دارد که الى ما شاء الله . تازه شما به کجاى آن پى برده اید؟! مى گویید چهار پنج میلیارد جمعیت زیاد است ؟ نه ، بیش از اینها مى تواند در خود جا دهد. زمین حداکثر نیرویى را که دارد، گنجهاى مدفونى را که دارد در اختیار بشر مى گذارد. آسمان برکاتش را مى بارد.

وقتى که ما روى الهام مذهبى ، روى این چیزها مطالعه مى کنیم و دنیاى به اصطلاح روشن امروز را مى نگریم ، مى بینیم مثل ما در این دنیا نسبت به دنیایى که دین به ما نوید مى دهد که در انتظار ماست خواه که ما شخصا به آن دوره برسم یا نرسیم مثل مردمى است که دارند از یک تونل عبور مى کنند. تونل در ذات خودش تاریک است ولى چراغ مصنوعى در آن نصب کرده اند. تازه باید از این تونل بیرون بیایند. وقتى که بیرون آمدند، به یک فضاى بسیار باز و بسیار روشن که روشنى آن طبیعى است مى رسند؛ عدالت به معنى واقعى برقرار است ، امنیت به معنى واقعى برقرار است ، آزادى به معنى واقعى برقرار است ، توحید به حقیقت خودش طلوع مى کند و ظاهر مى شود و دنیا را روشن مى کند. اعلموا آن االله الارض بعد موتها(171) قرآن مى گوید: بدانید که خدا همین زمین مرده را در هنگام بهار زنده مى کند. این آیه را در احادیث ما این طور تفسیر شده است که این مطلب اختصاص به زمین خاکى ندارد، زمین اجتماع بشر هم چنین است . اگر شما دیدى که روزى فساد جهانگیر شد ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت ایدى الناس (172)اگر تمام عالم مثل فصل زمستان مرد، مایوس نشوید، نگویید دنیا را زمستان گرفت ، دیگر دوره بهار منقضى شد. خیر، بهارى خواهد آمد.

این معنى الذین یومنون بالغیب ، ایمان به نهان و ایمان به مددهاى غیبى و نهانى است ، منتها مددها براى شخص به مقیاس شخصى ، براى اجتماع کوچک به مقیاس اجتماعى و براى جهان بشریت به مقیاس جهانى است . حکومت واحد جهانى ، سراسر عدالت ، سراسر امنیت ، سراسر برکت ، سراسر رفاه ، سراسر آسایش ، سراسر خوبى و سراسر ترقى خواهد بود. در خاتمه عرایضم این جملات دهاى افتتاح را که شاید اکثر شما حفظ هستید مى خوانم :

الهم انا نرغب الیک فى دوله کرنمه ، تعز بها الاسلام و اهله و بذب بها النفاق و اهله و تجعلنا فیها من الدعاه الى طاعتک و القاده الى سبیلک و توزقنا بهتا کرامه الدنیا و الاخره .

خدایا! تو را قسم مى دهیم به حق صاحب امشب که ما را اهل ایمان و جزء منتظرین واقعى فرج او قرار بده . دست ما را از دامان ولاى اهل بیت و ایمان به حقانیت آنها کوتاه مفرما.

خدایا ما را به حقایق دین مقدس اسلام آشنا کن ، توفیق عمل و خلوص بیت به همه ما کرامت بفرما.

و صلى الله على محمد و آل محمد.

فصل هفتم : معیار انسانیت چیست ؟

این سخنرانى در یکى از دانشگاههاى کشور ایراد شده و تاریخ آن مشخص ‍ نیست .

معیار انسانیت چیست ؟

گر چه وقت من خیلى گرفته است و بیش از اندازه ظرفیت و توانایى ام براى خودم کارهایى درست کرده ام یا شرایط بر من تحمیل کرده است ، در عین حال وقتى دوستان از من تقاضاى بحثى در اینجا کردند چاره اى جز این ندیدم که موافقت براى اینکه نشستن و صحبت کردن و مسایل اسلامى را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن براتى من از مهمترین مسایل است .

ترجیح مى دهم که مسائلى را طرح کنم که ذهن شما را برانگیزد تا درباره آن فکر کنید و با یکدیگر به مذاکره بپردازیم . لذا بحث من بیشتر جنبه طرح و سؤ ال دارد. موضوع بحث معیار انسانیت است ، یعنى مى خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست . اگر از نظر زیست شناسى فقط جسم انسان مطرح است . در آنجا بحث مى کنند که انسان در میان رده هاى مختلف حیوانات در چه رده اى است . مثلا پستاندار است و... بالاخره یک نوع از انواع جانداران را انسان مى نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان ، خزندگان ، چارپایان ، حشرات و غیره . با مقیاس زیست شناسى ، همه افراد بشر که بر روى زمین هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند، و با این معیار هیچ تفاوتى میان انسانها رد انسانیت زیست شناسى نیست و فى المثل با مقیاس زیست شناسى ، همه افراد بشر که به روى زمین هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند و با این معیار، انسانند، با این معیار هیچ تفاوتى میان انسانها در انسانیت زیست شناسى نیست ، فى المثل با مقیاس ‍ زیست شناسى و با مقیاس پزشکى و حتى با مقیاس روانشناسیت موسى چومبه همان مقدار انسان است که لومومبا؛ یعنى از جنبه زیست شناسى ، از نظر یک پزشک و حتى از نظر یک روانشاس که درباره جهازات بدنى یا جهازات روانى انسان گفتگو مى کند، بین این دو نفر نمى توان فرقى گذاشت همچنان که میان امام حسین علیه السلام و یزید نمى توان فرقى گذاشت ، هر دو از نظر زیست شناسى و پزشکى و حتى روانشناسى انسان هستند، ولى آیا انسانیت انسان ، آنچه که شرافت و کمال انسانى نامیده مى شود، به همین است ؟

انسان کامل و انسان ناقص 

در علوم انسانى مى بینیم سخن از انسان کامل و انسان ناقص است ، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقى و متعالى است . آن انسانى که از نظر علوم انسانى ، از نظر علوم اخلاقى ، از نظر علوم اجتماعى ممکن است کامل باشد و ممکن است ناقص ، قابل ستایش و تقدیر و تکریم باشد و بیا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلکه شایسته تحقیر باشد، کدام انسان است ؟ معیار انسانیت چیست و در کجاست ؟ این چگونه است که میان مثلا چومبه و لومومبا فرق مى گذاریم ؟ در چه چیز آنها فرق مى گذاریم ؟ چه چیز، یکى را از انسان منحط قابل نکوهش و حتى مستحق اعدام قرار داده است و دیگر را انسانى قابل ستایش ؛ با اینکه از جنبه هاى زیست شناسى اگر هر دو را کالبد شکافى کنند شبیه یکدیگرند، حتى جهازات روانى شان همه شبیه یکدیگر است ؛ هر دو داراى قلب و سلسله اعصاب ، کبد، کلیه ، ماهیچه ها و معده و... هستند و چه بسا که اعضاى بدن انسان قابل نکوهش از اعضاى بدن انسان متعالى بهتر کار کند. پس چه چیز در آن که باعث تفاوت این دو شده است ؟

این همان مساله بسیار بسیار مهمى است که از قدیم در علوم انسانى و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است . مثلا قرآن انسانهایى را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته مسجودیت ملائک مى داند، چنانکه مى گوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید، ولى در مورد انسانهایى نیز مى گوید چهارپایان بر اینها برترى دارند. چه مقیاسها و معیارهایى است که این مقدار تفاوت را به وجود آورده است ؟ این حتى به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتى مساله انسان در سطحى قرار گرفته است که با موضوع خدا هم صد در صد بستگى ندارد؛ یعنى فیلسوفان مادى جهان هم که به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مساله انسان و انسانیت و مساله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح کرده اند. در اینجا این سوال مطرح مى شود که از نظر مکاتب مادى ، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایى هستند و ملاک برترى و ملاک فروترى چیست ؟ این سوال بود، حال ببینیم جواب چیست .

نظریات مختلف درباره معیار انسانیت :

1 - علم

آیا ما مى توانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم که انسانها از نظر زیست شناسى با یکدیگر مساوى هستند ولى یک چیز هست که اکتسابى یعنى به دست آوردنى است و با آن معیار، انسانیت با غیر انسانیت تفاوت مى کند؛ مرزى است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش ‍ است ؟ هر اندازه که انسان آگاهى و دانش بیشترى پیدا کند، انسانتر است و هر اندازه که از علم و دانش بى بهره تر باشد، از انسانیت بى بهره تر است . بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسى که هنوز به مدرسه نرفته است انسانتر است . دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسانتر است و همین طور... در دوره دانشگاه هم دانشجویى که سال آخر را طى مى کند از دانشجویى که سال ما قبل آخر را طى مى کند انسانتر است . در میان علما و دانشمندان نیز هر کدام که معلوماتش بیشتر است انسانتر است .

آیا اینکه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست ، مى تواند مردود قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را بر اساس دانششان ستایش و نکوهش مى کنید؟ ابوذر را که شما ستایش مى کنید آیا به دلیل این است که دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهاى زمان خودش بیشتر بوده است ؟ اینکه معاویه مورد نکوهش و در مقابل ، ابوذر مورد ستایش ‍ شماست آیا به این دلیل است که شما حساب کرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است ؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمى کنم که تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هر که عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم که در زمان ما انیشتین - که از همه دانشمندان عالم شهرتش بیشتر است و واقعا هم شاید از همه دانشمندان عالم عالمتر بود - انسانترین انسانهاى زمان بوده است .

2 - خلق و خوى

نظریه دیگر این است که انسانیت به دانش نیست ، دانش البته شرطى است براى انسانیت . آگاهى و باخبر بودن ، روشن بودن به جهان ، به خود و به اجتماع را نمى شود نفى کرد اما این مسلما کافى نیست . اگر هم دخالتى دارد، یکى از پایه هاى انسانیت است ، تازه در اصل پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض مى کنم . این نظریه مى گوید انسانیت به خلق و خوى است نه به دانش . خلق و خوى یک مساله است آگاهى مساله دیگر. ممکن است انسان ، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولى خلق و خوى او خلق و خوى انسانى نباشد، بلکه خلق و خوى حیوانى باشد، چطور؟ یک حیوان از نظر خلق و خوى تابع غرایزى است که با آن غرایز آفریده شده است ، جبر غرایز بر او حکومت مى کند؛ یعنى در مقابل غریزه اش یک اراده حکم ندارد و حتى او همان غرایز خودش است و غیر از غریزه چیز دیگرى نیست . اگر مى گوییم سگ حیوان درنده و در عین حال باوفاست . درندگى و وفا براى این حیوان غریزه است . اگر مى گوییم مورچه یک حیوان حریص یا مال اندیش است ، حرص یا مال اندیشى براى این حیوان یک غریزه است . جبر غریزه بر او حکومت مى کند و بس . انسانهایى در جهان هستند که همان خلق و خوى حیوان را دارند. یا به عبارت دیگر همان خلق و خوى اولى طبیعى را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانى نساخته اند، خودشان را تربیت نکرده اند، انسان طبیعى هستند، یک انسان صد درصد موافق طبیعت ، انسانى که در درون خودش محکوم طبیعت خودش است .

علم او چطور؟ علم ، آگاهى و چراغ است . او در حالى که محکوم طبیعتش ‍ است ، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت مى شود که شعاع آگاهى حیوان براى تامین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مکان خودش است ولى آگاهى به انسان قدرت مى دهد به طورى که بر زمان گذشته اطلاع پیدا مى کند، زمان آینده را پیش بینى مى کند از منطقه خودش خارج مى شود و به منطقه هایى دیگر مى رود تا آنجا که از کره خودش هم خارج مى شود و به کره دیگر مى رود.

ولى مساله خلق و خوى یک امرى دیگر است ، غیر از مساله آگاهى است ، به عبارت دیگر آگاهى ، به آموزشهاى انسان ارتباط پیدا مى کند و خلق و خوى به پرورش هاى انسانى . اگر بخواهند به انسان آگاهى بدهند باید او را تربیت کنند، عادت و پرورش دهند و این ، یک سلسله عوامل غیر از عوامل آموزش مى خواهد، به این معنى که عامل آموزش ، شرط پرورش هست ولى شرط لازم است نه شرط کافى .

نظریه اول که معیار انسانیت را تنها دانش مى دانست ، خیال نمى کنم که چندان قابل قبول باشد. بعد عرض مى کنم که چه اشخاصى همین نظریه را دنبال کرده اند. ولى نظریه دوم که سراغ خلق و خوى مى رود، طرفداران بیشترى دارد، اما تازه این مساله مطرح است که کدام خلق و خوى معیار انسانیت است ؟ در اینجا هم چند نظریه است :

 

فصل هفتم : معیار انسانیت چیست ؟

این سخنرانى در یکى از دانشگاههاى کشور ایراد شده و تاریخ آن مشخص ‍ نیست .

معیار انسانیت چیست ؟

گر چه وقت من خیلى گرفته است و بیش از اندازه ظرفیت و توانایى ام براى خودم کارهایى درست کرده ام یا شرایط بر من تحمیل کرده است ، در عین حال وقتى دوستان از من تقاضاى بحثى در اینجا کردند چاره اى جز این ندیدم که موافقت براى اینکه نشستن و صحبت کردن و مسایل اسلامى را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن براتى من از مهمترین مسایل است .

ترجیح مى دهم که مسائلى را طرح کنم که ذهن شما را برانگیزد تا درباره آن فکر کنید و با یکدیگر به مذاکره بپردازیم . لذا بحث من بیشتر جنبه طرح و سؤ ال دارد. موضوع بحث معیار انسانیت است ، یعنى مى خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست . اگر از نظر زیست شناسى فقط جسم انسان مطرح است . در آنجا بحث مى کنند که انسان در میان رده هاى مختلف حیوانات در چه رده اى است . مثلا پستاندار است و... بالاخره یک نوع از انواع جانداران را انسان مى نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان ، خزندگان ، چارپایان ، حشرات و غیره . با مقیاس زیست شناسى ، همه افراد بشر که بر روى زمین هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند، و با این معیار هیچ تفاوتى میان انسانها رد انسانیت زیست شناسى نیست و فى المثل با مقیاس زیست شناسى ، همه افراد بشر که به روى زمین هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند و با این معیار، انسانند، با این معیار هیچ تفاوتى میان انسانها در انسانیت زیست شناسى نیست ، فى المثل با مقیاس ‍ زیست شناسى و با مقیاس پزشکى و حتى با مقیاس روانشناسیت موسى چومبه همان مقدار انسان است که لومومبا؛ یعنى از جنبه زیست شناسى ، از نظر یک پزشک و حتى از نظر یک روانشاس که درباره جهازات بدنى یا جهازات روانى انسان گفتگو مى کند، بین این دو نفر نمى توان فرقى گذاشت همچنان که میان امام حسین علیه السلام و یزید نمى توان فرقى گذاشت ، هر دو از نظر زیست شناسى و پزشکى و حتى روانشناسى انسان هستند، ولى آیا انسانیت انسان ، آنچه که شرافت و کمال انسانى نامیده مى شود، به همین است ؟

انسان کامل و انسان ناقص 

در علوم انسانى مى بینیم سخن از انسان کامل و انسان ناقص است ، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقى و متعالى است . آن انسانى که از نظر علوم انسانى ، از نظر علوم اخلاقى ، از نظر علوم اجتماعى ممکن است کامل باشد و ممکن است ناقص ، قابل ستایش و تقدیر و تکریم باشد و بیا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلکه شایسته تحقیر باشد، کدام انسان است ؟ معیار انسانیت چیست و در کجاست ؟ این چگونه است که میان مثلا چومبه و لومومبا فرق مى گذاریم ؟ در چه چیز آنها فرق مى گذاریم ؟ چه چیز، یکى را از انسان منحط قابل نکوهش و حتى مستحق اعدام قرار داده است و دیگر را انسانى قابل ستایش ؛ با اینکه از جنبه هاى زیست شناسى اگر هر دو را کالبد شکافى کنند شبیه یکدیگرند، حتى جهازات روانى شان همه شبیه یکدیگر است ؛ هر دو داراى قلب و سلسله اعصاب ، کبد، کلیه ، ماهیچه ها و معده و... هستند و چه بسا که اعضاى بدن انسان قابل نکوهش از اعضاى بدن انسان متعالى بهتر کار کند. پس چه چیز در آن که باعث تفاوت این دو شده است ؟

این همان مساله بسیار بسیار مهمى است که از قدیم در علوم انسانى و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است . مثلا قرآن انسانهایى را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته مسجودیت ملائک مى داند، چنانکه مى گوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید، ولى در مورد انسانهایى نیز مى گوید چهارپایان بر اینها برترى دارند. چه مقیاسها و معیارهایى است که این مقدار تفاوت را به وجود آورده است ؟ این حتى به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتى مساله انسان در سطحى قرار گرفته است که با موضوع خدا هم صد در صد بستگى ندارد؛ یعنى فیلسوفان مادى جهان هم که به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مساله انسان و انسانیت و مساله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح کرده اند. در اینجا این سوال مطرح مى شود که از نظر مکاتب مادى ، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایى هستند و ملاک برترى و ملاک فروترى چیست ؟ این سوال بود، حال ببینیم جواب چیست .

نظریات مختلف درباره معیار انسانیت :

1 - علم

آیا ما مى توانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم که انسانها از نظر زیست شناسى با یکدیگر مساوى هستند ولى یک چیز هست که اکتسابى یعنى به دست آوردنى است و با آن معیار، انسانیت با غیر انسانیت تفاوت مى کند؛ مرزى است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش ‍ است ؟ هر اندازه که انسان آگاهى و دانش بیشترى پیدا کند، انسانتر است و هر اندازه که از علم و دانش بى بهره تر باشد، از انسانیت بى بهره تر است . بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسى که هنوز به مدرسه نرفته است انسانتر است . دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسانتر است و همین طور... در دوره دانشگاه هم دانشجویى که سال آخر را طى مى کند از دانشجویى که سال ما قبل آخر را طى مى کند انسانتر است . در میان علما و دانشمندان نیز هر کدام که معلوماتش بیشتر است انسانتر است .

آیا اینکه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست ، مى تواند مردود قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را بر اساس دانششان ستایش و نکوهش مى کنید؟ ابوذر را که شما ستایش مى کنید آیا به دلیل این است که دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهاى زمان خودش بیشتر بوده است ؟ اینکه معاویه مورد نکوهش و در مقابل ، ابوذر مورد ستایش ‍ شماست آیا به این دلیل است که شما حساب کرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است ؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمى کنم که تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هر که عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم که در زمان ما انیشتین - که از همه دانشمندان عالم شهرتش بیشتر است و واقعا هم شاید از همه دانشمندان عالم عالمتر بود - انسانترین انسانهاى زمان بوده است .

2 - خلق و خوى

نظریه دیگر این است که انسانیت به دانش نیست ، دانش البته شرطى است براى انسانیت . آگاهى و باخبر بودن ، روشن بودن به جهان ، به خود و به اجتماع را نمى شود نفى کرد اما این مسلما کافى نیست . اگر هم دخالتى دارد، یکى از پایه هاى انسانیت است ، تازه در اصل پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض مى کنم . این نظریه مى گوید انسانیت به خلق و خوى است نه به دانش . خلق و خوى یک مساله است آگاهى مساله دیگر. ممکن است انسان ، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولى خلق و خوى او خلق و خوى انسانى نباشد، بلکه خلق و خوى حیوانى باشد، چطور؟ یک حیوان از نظر خلق و خوى تابع غرایزى است که با آن غرایز آفریده شده است ، جبر غرایز بر او حکومت مى کند؛ یعنى در مقابل غریزه اش یک اراده حکم ندارد و حتى او همان غرایز خودش است و غیر از غریزه چیز دیگرى نیست . اگر مى گوییم سگ حیوان درنده و در عین حال باوفاست . درندگى و وفا براى این حیوان غریزه است . اگر مى گوییم مورچه یک حیوان حریص یا مال اندیش است ، حرص یا مال اندیشى براى این حیوان یک غریزه است . جبر غریزه بر او حکومت مى کند و بس . انسانهایى در جهان هستند که همان خلق و خوى حیوان را دارند. یا به عبارت دیگر همان خلق و خوى اولى طبیعى را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانى نساخته اند، خودشان را تربیت نکرده اند، انسان طبیعى هستند، یک انسان صد درصد موافق طبیعت ، انسانى که در درون خودش محکوم طبیعت خودش است .

علم او چطور؟ علم ، آگاهى و چراغ است . او در حالى که محکوم طبیعتش ‍ است ، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت مى شود که شعاع آگاهى حیوان براى تامین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مکان خودش است ولى آگاهى به انسان قدرت مى دهد به طورى که بر زمان گذشته اطلاع پیدا مى کند، زمان آینده را پیش بینى مى کند از منطقه خودش خارج مى شود و به منطقه هایى دیگر مى رود تا آنجا که از کره خودش هم خارج مى شود و به کره دیگر مى رود.

ولى مساله خلق و خوى یک امرى دیگر است ، غیر از مساله آگاهى است ، به عبارت دیگر آگاهى ، به آموزشهاى انسان ارتباط پیدا مى کند و خلق و خوى به پرورش هاى انسانى . اگر بخواهند به انسان آگاهى بدهند باید او را تربیت کنند، عادت و پرورش دهند و این ، یک سلسله عوامل غیر از عوامل آموزش مى خواهد، به این معنى که عامل آموزش ، شرط پرورش هست ولى شرط لازم است نه شرط کافى .

نظریه اول که معیار انسانیت را تنها دانش مى دانست ، خیال نمى کنم که چندان قابل قبول باشد. بعد عرض مى کنم که چه اشخاصى همین نظریه را دنبال کرده اند. ولى نظریه دوم که سراغ خلق و خوى مى رود، طرفداران بیشترى دارد، اما تازه این مساله مطرح است که کدام خلق و خوى معیار انسانیت است ؟ در اینجا هم چند نظریه است :

 

فصل هشتم : مکتب انسانیت

این سخنرانى در دانشکده فنى دانشگاه تهران ایراد شده و تاریخ آن مشخص نیست .

مکتب انسانیت 

موضوع بحث مکتب انسانیت است . انسانى که خود یگانه موجود کاوشگر و محقق جهانى است که ما مى شناسیم ، همیشه خودش یکى از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است ؛ یعنى پیوسته یکى از مسائل مورد بحث انسان ، خود او بوده است .

مفهوم کلمه انسانیت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه بوده است ، چنانکه شؤ ون خاص فوق حیوان انسان نظیر دانش ، عدالت ، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته مى شوند. پس انسان و انسانیت اجمالا به عنوان یک امر مقدس شناخته شده و مى شود؛ یعنى با آنکه درباره بسیارى از مقدسات بشر تردید شده و حتى برخى از آن ها مردود انکار قرار گرفته اند، ظاهرا هنوز مکتبى در جهان پیدا نشده است . که عملا شؤ ون خاص انسانیت را، جنبه هاى ما فوق حیوانیت انسان را تحقیر کند و آنها را تقدیس نکند. مولوى خودمان غزل معروفى دارد که ذکر آن مناسب است :

بنماى رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشاى لب که قند فراوانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همى زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

زین همرهان سست عنصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

دى شیخ با چراغ همى گشت گرد شهر

کز دیو و دد دلم و انسانم آرزوست

گفتم که یافت مى نشود گشته ایم ما

گفت آن که یافت مى نشود آنم آرزوست (178)

و سعدى در طیبات خودش خواسته استقبالى کرده باشد یا جوابى داده باشد؛ مى گوید:

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نا بریده و ایمانت آرزوست

مر دیده اى و همت مردى نکرده اى

وانگاه حق سفره مردانت آرزوست

فرعون وار لاف انا الحق همى زنى

آنگاه قرب موسى عمرانت آرزوست

به هر حال قسمتى از ادبیات عمده بشر (چه ادبیات دینى و چه ادبیات غیر دینى ) مساله انسانیت و تجلیل از آن تشکیل مى دهد، مخصوصا در ادبیات اسلامى که ما از آن اطلاع داریم (چه در چهره عربى و چه در چهره فارسى آن ) در این زمینه مطالب زیادى موجود است .

سقوط انسانیت از مقام خود در قرون اخیر

در قرون اخیر با پیشرفت عظیمى که علم کرد انسانیت از آن مقام قداستى که بشر سابق براى آن قائل بود یک مرتبه سقوط کرد، سقوط بسیار بسیار خرده اى ؛ چون یک موجود هر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط کند قهرا سقوطش خرده کننده تر است .

انسان درست به یک مقام نیمه خدایى رسیده بود. چقدر در ادبیات خودمان از این مقام نیمه خدایى انسان سخن رفته است :

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتاده ام

و حافظ مى گوید:

تو را زکنگره عرش مى زد صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است

در دو سه قرن اخیر این بود انسان از این مقام شامخ و عالى که خود براى خود فرض کرده بود، یک مرتبه سقوط کرد، سقوط بسیار خرد کننده اى . اولین اکتشافى که بشر کرد مساءله هیاءت عالم بود که آنچه که سابق درباره زمین فکر مى کرد و زمین را مرکز جهان مى دانست و افلاک ستارگان را سیار به دور زمین ، یکمرتبه عوض شد و زمین به صورت ستاره کوچکى درآمد که گرد خورشید باید بچرخد، و تازه خود خورشید اهمیت زیادى در جهان ستارگان ندارد و آن وقت اینکه انسان مرکز دایره امکان و هدف خلقت است ، سخت مورد تردید و انکار واقع شد و دیگر کسى جرات نکرد از این حرفها بگوید: اى مرکز دایره امکان و اى مرکز زبده عالم کون و مکان تو شاه و جواهر ناسوتى . خورشید مظاهر لاهوتى . گفتند: نه ، پس آن جورها که ما درباره انسان خیال مى کردیم ، نیست . انسان فکر مرکزیت خودش در جهان را که تواءم کرده بود با مرکزیت زمین براى ستارگان و افلاک ، با این ضربه علمى از دست داد. بعدا ضربه هاى بسیار بسیار خرده کننده دیگرى بر پیکر انسان وارد شد. یکى از آنها این بود که انسان خود را موجودى تقریبا آسمانى نژاد مى دانست . خلیفة الله مى دانست . خود نفخه الهى مى دانست و بر این اعتقاد بود که روح خدا در این کالبد دمیده شده که انسان به وجود آمده است . تحقیقات بیولوژى در مساءله تحول و تطور انواع ، یک مرتبه نسب و نژاد انسان را متصل کرد به همین حیواناتى که انسان آنها را خیلى پست و حقیر مى شمارد؛ گفت : اى انسان ! تو میمون نژاد هستى و یا فرزا میمون نژاد نباشى از نسل یک حیوانى مثل حیوانات دیگر و بالاخره با حیوانات هم نژاد هستى . آن جنبه به اصطلاح خدازادگى به این شکل که انسان گرفته شد، و این ضربه دیگرى بود که بر پیکره انسان و تقدس انسانى وارد شد.

یکى دیگر از آن ضربه هاى بسیار مؤ ثر، ضربه اى بود که به سابقه و پرونده و عملیات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. یعنى انسان وارد شد. یعنى انسان در فعالیت خودش نشان مى داد که مى تواند فعالیتى داشته باشد پاک و منزه و خدایى که جز عشق الهى انگیزه اى نداشته باشد، جز احسان و نیکى انگیزه اى نداشته باشد، هیچ جنبه حیوانى و عادى نداشته باشد. یکمرتبه فرضیه هایى پیدا شد و در آنها چنین وانمود گردید که خیر، این پرونده اى که انسان براى خود درست کرده است . اینچنین مقدس و پاک پاکیزه ، این جور نیست ؛ تمام عملیاتى که بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است ، نام هنر و زیبایى داده است ، نام اخلاق و وجدان داده است ، نام تسبیح و تقدیس و تعالى داده است و به آنها جنبه ماوراء الطبیعى داده است ، از نوع همان فعالیتهایى است که در حیوانات هم پیدا مى شود ولى در انسان با یک مکانیزم و شکل پیچیده ترى است . یکى گفت : سرچشمه همه اینها شکم است . سعدى ما هم گفته است : مایه عیش آدمى شکم است . ولى دیگران گفتند: نه تنها مایه عیش آدمى شکم است ، بلکه مایه فکر آدمى هم شکم است ، مایه دل آدمى هم شکم است . و بعضى دیگر، این مقام را نیز براى انسان خیلى بالا و والا دیدند، یک مقدار پایین آمدند و گفتند: از شکم هم پایین تر!

پس پرونده انسان از نظر سوابق درخشان ، فعالیتهاى قابل تقدیس و تمجیدى که داشته است ، با ضربه هایى خراب شد و از میان رفت . کم کم کار به جایى رسید که گفتند: اساسا بیاییم این موجود را بررسى کنیم این موجودى که یک روز خود را مرکز عالم ، و جهان و خلقت را طفیلى خود مى دانست و در خود نمونه اى از روح الهى مى پنداشت ، این موجودى که براى اعمال خود احیانا قداست فوق العاده اى قائل بود، جنبه هاى مافوق حیوانى قائل بود، اصلا چیست ؟ او را چه تشکیل مى دهد؟ باز فرضیه اى بوجود آمد که هیچ تفاوتى میان این موجود پر مدعا و گیاهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نیست . از نظر بافتمان ، از نظر نظم و شکل ، تفاوت هست ولى از نظر تاروپود و آن ماده اى که اینها را به وجود آورده ، فرق نمى کنند. مثل تفاوت یک جوال با یک پارچه فاستونى است که هر دو را از پشم بافته اند ولى جوال را با نخلهاى خیلى درشت تر و بى قواره تر و پارچه فاستونى را با نخلهاى بسیار ظریف . بله ، میان انسان و گیاه یا جماد تفاوتهایى در ظرافت و بافتمان و خیلى چیزهاى دیگر هست ولى در اصل ماده اى که اینها را به وجود آورده ، فرقى نیست . دیگر، روح و نفخه الهى وجود ندارد، انسان یک ماشین است مثل ماشینهاى دیگر، یعنى از نوع ماشین است . البته ماشین با تفاوت مى کند. ساعتى که در دست شما و بغل من است یک ماشین ما ماشین است ، یک اتومبیل هم یک ماشین است ، آپولو که مى گویند پنج یا سه میلیون قطعه دارد هم یک ماشین است البته بسیار بسیار پیچیده تر و عظیم تر اما در اینکه یک ماشین است مثل همه ماشینها و جز جنبه ماشینى جنبه دیگرى ندارد، تردیدى نیست . به نظر مى رسد که این ، آخرین ضربه اى بود که بر پیکر انسانیت وارد شد. ولى با همه این حرفها، باز ارزشهاى انسانى صد در صد محکوم نشد مگر در پاره اى از فلسفه و سیستمهاى فلسفى که مفاهیمى از قبیل صلح ، آزادى ، معنویت ، عدالت و ترحم را بکلى شوخى گرفتند.

ظهور دوباره انسانیت و تناقض پدید آمده

از اواسط قرن نوزدهم الى زماننا هذا که در نیمه دوم قرن بیستم هستیم ، دو مرتبه انسانیت دارد ظهور مى کند، اصالتى به خودش مى گیرد؛ باز مکتبهایى در جهان پیدا مى شود به نام مکتبهاى انسانى و حتى به صورت انسان پرستى ، انسان در گذشته معبود نبود، آیت بزرگ بود، دریچه بزرگ معنویت بود. بدون شک قرآن هم براى معنویت ، شناخت خدا و ماوراء طبیعت ، انسان را از هر آیت دیگرى ، از هر دروازه دیگرى و از هر دریچه دیگرى مناسبتر مى داند: سنریهم ایاتنا فى الافاق و فى انفسهم . (179) آفاق را جدا ذکر مى کند، انفس را جدا، و از همین جاست که اصطلاح آفاق و انفس در میان عرفا و ادبا و شعرا به وجود آمده است : و فى الارض ‍ آیات للموقنین . وفى انفسکم افلا تبصرون (180) در زمین ، نشانه ها، زمینه ها دروازه ها و دریچه هایى است براى مشاهده غیب و ملکوت ، و در وجود شما بخصوص وجود را مستقلا ذکر مى کند. افلا تبصرون آیا نمى بینید؟ یعنى چرا بصیرت ندارید؟ چرا دقت نمى کنید؟ در خودتان دقت کنید و بنگرید.

همین موجود که در گذشته به عنوان یک آیت بزرگ و یک دروازه بزرگ براى عبور انسان از خود به سوى معنویت الهى و ایمان به غیب و ملکوت بود، باز موضوع واقع شد. اما این مرتبه به شکل دیگرى موضوع واقع شد، به شکلى که به نظر مى رسد نتوانسته است خودش را از تناقض نجات بخشد و مشکل عمده و مساله مهم این است . یعنى بشریت از نو مى خواهد قداست و علو و شرافت خودش را بازیابد به طورى که هدف و غایت واقع شود، هدف فعالیتهاى واقع شود ولى بدون آنکه آن معیارهاى سابق به میان آید، بدون آنکه جنبه خدایى و جنبه ناخدایى به او داده شود، بدون آنکه مساله هو الذى خلق لکم ما فى الارض جمیعا (181) در میان بیاید که خدا از روح خود یعنى یک چیزى نه از این جهان بلکه از جهان دیگر در او دمیده است ، یعنى او مظهرى از الوهیت است ؛ نه ؛ دیگر اینها به میان نیاید و حتى در جنبه هاى محرکات انسانى ، انگیزه هاى درونى و محرک انسان هم بحثى نشود، ولى در عین حال انسان و شعور انسانى امورى مقدس و محترم مى باشند.

الان هم شما مى بینید هر کس تابع هر مکتبى هست ، مى گوید: من طرفدار صلحم ، طرفدار آزادى هستم ، بشر دوست هستم ، طرفدار عدالتم ، طرفدار حق هستم ، طرفدار حقوق بشر هستم . حتى اعلامیه حقوق بشر اصلا با این عبارت شروع مى شود: احترام به حیثیت ذاتى بشر؛ یعنى مى خواهند براى بشر یک حیثیت ذاتى قابل احترام و تقدیس قائل بشوند که بعد تعلیم و تربیت ها بر این اساس باشد، به طورى که بنده جنابعالى را داراى یک حیثیت ذاتى قابل احترام و قابل تقدیس بدانم تا به قداست ذاتى شما ایمان پیدا کنم و به موجب این ایمان با اینکه مى توانم به حقوق شما تجاوز کنم ، چنین نکنم و شما هم در وجود من یک چنین قداست ذاتى قائل باشید و با اینکه مى توانید به حقوق من تجاوز کنید ولى آن ایمان شما به این قداست ذاتى باعث بشود که شما به حقوق من ، به آزادى هاى من تجاوز نکنید، بسیار از کسانى که طالب فلسفه بشر دوستى هستند، فلسفه اى بر غیر اساس ‍ معیارهاى سابق مى خواهند. معذلک همین جاست که اشکال عمده و مهم پیش مى آید و تناقض بزرگ در زندگى و بلکه در فکر و منطق بشر امروز به وجود مى آید، منطقى که ابدا نمى تواند پایه داشته باشد.

صلح کل

گمان نمى کنم از مردم محقق دنیا باشد کسى که انساندوستى را به آن مفهومى تشریح کند که به آن صلح کل گویند. البته هستند در میان افراد عامى و عادى که تا صحبت بشریت و انساندوستى پیش مى آید، مى گویند: آقا! همه بشرند، بنابراین در نظر ما همه باید یک جور باشند، همه باید به یک چشم به هم نگاه کنیم . مى گوییم ؛ ارزشهاى انسانى چطور؟ همه انسانها که از نظر واجد بودن ارزشهاى انسانى یک جور نیستند؛ یک بشر با دانش ‍ است و یکى بى دانش (حالا ممکن است بگویید علت بى دانشى او این بوده که علم در اختیارش نبوده ). یک بشر پاک و پرهیزکار است و دیگرى ناپاک و آلوده ، یکى ستمگر است و دیگرى ستمکش ، یکى خیر خواه است و دیگرى بدخواه است و دیگرى بدخواه ، آیا ما باید به حکم فلسفه بشر دوستى بگوییم اینها همه بشرند و براى ما فرق نمى کنند؟ ما براى بشر احترام قائل هستیم ؛ دیگر چکار داریم که این بشر با دانش است یا بى دانش ، با ایمان است یا بى ایمان ، با تقواست یا بى تقوا، نیکخواه است یا بدخواه ، مصلح است یا بدکار و مضر و مفسد! ما باید بشر دوست و صلح کل باشیم . دیگر در نظر ما وابستگى یک بشر به هر مسلک و مکتبى نباید فرق کند! اگر چنین بگوییم ، به بشریت خیانت کرده ایم .

از دورها مثال مى زنم ، از یک قاره دیگر و از زمان خودمان : لومومبا یک انسان بود، موسى چومبه هم یک انسان بود، یعنى از نظر زیست شناسى ، هیچ تفاوتى میان نژاد لومبا و موسى چومبه نیست ، فرضا گروه خون موسى چومبه با گروه خون لومومبا تفاوت داشته باشد، اگر شما به یکى از اینها علاقه مندید و از دیگرى تنفر دارید، به موجب گروه خونشان نیست ، موجب دیگرى در کار است ، ولى آیا شما که مى خواهید یک بشر انساندوست باشید، مى توانید نسبت به این دو نفر بى تفاوت باشید و بگویید هر دوشان انسانند؛ حالا که انسانند چه فرق مى کند، من باید چومبه را همان قدر دوست داشته باشم که لومومبا را و لومومبا را همان قدر دوست داشته باشم که چومبه را؛ و اگر بناست تنفر داشته باشیم ، باید از هر دو به یک مقدار تنفر داشته باشیم ؟ این طور نیست .

تفاوت اساسى انسان با حیوان

انسان یک تفاوت اساسى با حیوان دارد و آن این است که انسان از هر حیوانى بیشتر بالقوه است و کمتر بالفعل . یعنى چه ؟ یعنى مثلا یک اسب اسب است و بالفعل ، یعنى هر چه از اسب بودن باید داشته باشد، دارد، مقدار کمى از اسب بودن هست که مثلا باید با تمرین به دست آورد. اسب یک است بالفعل به دنیا مى آید. یک گربه بالفعل به دنیا مى آید و همینطور سایر حیوانات . ولى انسان است که به صورت یک موجود صد در صد بالقوه به دنیا مى آید؛ یعنى اولى که به دنیا مى آید اصلا معلوم نیست که در آینده چه مى شود، ممکن است واقعیت او در آینده واقعیت یک گرگ باشد، ممکن است واقعیت یک گوسفند باشد، در صورتى که شکل ، شکل انسان است . همچنین ممکن است واقعیتش واقعیت یک انسان باشد. صدرالمتالهین ، فیلسوف بزرگ اسلامى و ایرانى ، اصرارى دارد روى این مطلب که اشتباه است که مردم خیال مى کنند افراد انسان همه افراد یک نوعند. مى گویند: به عدد افراد انسان ، انواع انسانها وجود دارد چون انسان جنس است نه نوع . البته او یک فیلسوف است ، از نظر زیست شناسى نگاه نمى کند. از نظر یک زیست شناس که فقط اندامها و جهازها را مى بیند، همه افراد انسان یک نوع هستند. ولى یک فیلسوف که انسان را مطالعه مى کند و واقعیت انسان را وابسته مى داند به ملکاتش و آنچه که انسانیت نامیده مى شود، نمى تواند باور کند که همه افراد انسان ، افراد یک نوع هستند، مى گوید: به عدد افراد انسان ، انواع مختلف وجود دارد؛ لذا مى گوییم ارزشهاى انسان ارزشهاى بالقوه هستند. بعضى از افراد انسان به آن مقام واقعى مى رسند و بسیارى از افراد انسان اساسا به مقام انسان واقعى نمى رسند. به تعبیر امیرالمؤ منین الصورة صورة انسان و القلب قلب حیوان (182) یعنى شکل ، شکل انسان است اما باطنش باطن یک حیوان درنده است ؛ یک پلنگ است ، یک خوک است ، یک شیر است ، یک گرگ است . و ما اینکه باطن متناسب با ظاهر باشد یعنى واقعا انسان باشد، در همه افراد مردم نیست .

دین انسانیت اگوست کنت 

گفتیم جهان دو مرتبه تا حدود زیادى به سوى مکتب انسانیت بازگشته است ؛ یعنى فلسفه هایى به نام فلسفه هاى انسانیت در جهان پیدا شده است ، و شاید از همه اینها عجیب تر دین انسانیتى است که اگوست کنت در اواسط قرن نوزدهم تاسیس و اختراع و ابتکار کرد. این مرد در یک بن بست عجیبى میان عقل و فکرش از یک طرف ، و دل و وجدانش از طرف دیگر واقع شده بود. روى همین جهت چیزى را اختراع کرد به نام دین انسانیت و گفت : دین براى بشر ضرورت دارد و تمام مفاسدى که در اجتماع دیده مى شود به این جهت است که دین در اجتماع سستى گرفته است . دین گذشته (که او توجهش همیشه به مذهب کاتولیک بوده است ) صلاحیت این را که دین بشر امروز باشد ندارد. او دوره هاى سه گانه اى را تشخیص داده بود؛ دوره ربانى و ماوراء الطبیعى ، دوره فلسفى و تعقلى ، و دوره علمى و تحققى و مثبت (به قول خود او). گفت : مذهب کاتولیک مربوط به طرز تفکر ماوراء الصبیعى بشر بوده است . امروز دیگر عصر، عصر علم است و بشر، دیگر تفکر ماوراءالطبیعى را نمى پذیرد. دین را اختراع کرد منهاى ریشه غیبى (خیلى عجیب است : دین ، دین باشد منهاى ریشه غیبى !) ولى تمام آداب و رسوم و مناسک و شعائر و آدابى را که در دین قبول کرد. حتى براى دین خودش کشیش قائل شده . خودش هم به عنوان یک پیامبر اما پیامبر بى خدا. و حتى گفته اند در آدابش از مذهب کاتولیک اقتباس کرده . در عین همان آداب و مناسک مذهب کاتولیک را در دین انسانیت خودش آورد. بعضى به او اعراض مى کردند، مى گفتند: ما با دینى که ریشه الهى ندارد کارى نداریم ، تو که مذهب کاتولیک را قبول ندارى ، دیگر چرا این تشریفات را که حتى ممکن است از نظر یک عالم خرافات جلوه مى کند، مى آورى ؟ تو خدا را قبول ندارى ، آداب و مناسکش را مى آورى و قبول مى کنى ؟!

ولى از یک جهت حق با او بود؛ بشر نیاز به عبادت و پرستش دارد، نیاز به انجام یک سلسله آداب و عادات دارد که آنها را به مفهوم و عنوان دیگر بجا (183) بیاورد. این بود که او دینى در میان بشر آورد که منهاى ریشه غیبى بود ولى به علاوه عبادت ، آداب و عادات و مناسک شعائر، و عجیب این است که در بعضى کتابها خواندم که این مرد اتباع و پیروان زیادى دارد و خانه او براى پیروانش حکم کعبه را پیدا کرده است . به طورى که در یکى از کتابهاى عربى خواندم ، او معشوقه اى داشته است و جریان از این قرار بوده که شوهر آن زن به حبس ابد محکوم مى شود و بعد او عاشق آن زن مى شود و قبل از اینکه به وصال او برسد، وى مى میرد و تا آخر عمر هم او را فراموش نمى کند. و مى گویند اساسا از همین جا از دنیاى عقل رو آورد به دنیاى دل و احساسات ، و بعد هم کارش منتهى شد به اینکه دین انسانیت را اختراع کند. در این کتاب نوشته بود که اتباع او معشوقه وى را مریم عذراى این دین مى خوانند؛ یعنى به اندازه اى که مسیحى ها براى مریم عذرا تقدیس و احترام قائل هستند. پیروان مکتب انسانیت اگوست کنت براى معشوقه او تقدیس و به اصطلاح قدسیت قائلند. ولى بعدها مساله مکتب انسانیت و به عبارت دیگر اصالت بشر، به شکلهاى دیگر مطرح شده است که امروز شما خودتان مى بینید و مى خوانید و مى شنوید. چون باید همه مطالب را در یک سخنرانى خلاصه کنم . قسمتهایى را به طور خلاصه و مختصر عرض مى کنم . در باب انسان و اصالت انسان مسائل خیلى زیادى هست . لااقل به صورت سؤ ال ، اینها را عرض مى کنم :

اختیار و مسؤولیت انسان

از جمله سوالاتى که درباره انسان مطرح است ، مساله آزادى و اختیار انسان و مساله مسؤ ولیت و رسالت انسان است . آیا واقعا انسان یک موجود آزاد و مختار است ؟ و آیا مسؤولیتى دارد؟ و آیا رسالتى دارد که باید آن را انجام دهد؟ البته اگر جواب را از نظر منطق اسلامى بخواهید، باید بگویم صد در صد. در قرآن سوره اى است به نام سوره انسان که الدهر هم به آن مى گویند، و از این جهت سوره انسان نامیده مى شود که در اول این سوره ، از انسان نام برده شده است و از اختیار و آزادى و رسالت و مسؤ ولیت انسان . این سوره با این آیات شروع مى شود:

هل اتى على الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا. انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا(184)

بنابراین انسان یک موجود مجبور در مقابل دستگاه و خالق خلقت نیست . خالق خلقت از او چه خواسته است ؟ از او آزادى خواسته است ؟ او را به صورت یک موجود آزاد آفریده است ، به صورت یک موجود مسؤ ول . به صورت موجودى که رسالتى به عهده دارد. و حتى بزرگترین تعبیرات که دیگر شما تعبیرى از این بالاتر نمى توانید پیدا کنید، تعبیرى است که قرآن درباره انسان کرده ، مى فرماید: خلیفة الله جانشین خدا. قطعا هیچ کتابى مثل قرآن انسان را تمجید و تقدیس نکرده است ؛ مى گوید در آغاز خلقت انسان به فرشتگان به اعتراض سوال برخاستند. خدا به ایشان گفت : من چیزى مى دانم که شما نمى دانید. خداى روى زمین (وقتى مى گوییم ، نیمه خدایى ، معنایش همین است )، این حکایت از چه مى کند؟ از استعدادهاى فراوانى که در وجود این موجود هست .

و علم ادم الاسماء کلها (185)ببینید اسلام - که خود از جنبه هاى فلسفى یک مکتب انسانیت است - براى انسان چه مقامى قائل است ! به یک صورت رمزآمیز مى گوید: تمام اسم ها را دانستن . (اسم یک چیز یعنى کلید شناختن آن چیز) کلید شناختن همه چیز را ما به او تعلیم کردیم . بعد فرشتگان عالم بالا را در میدان مسابقه این انسان آوردیم . انسان از فرشتگان برنده شد. بعد به ایشان گفتیم : فرشتگان ! نگفتم من چیزهایى مى دانم که شما نمى دانید! شما آن طرف سکه را خواندید، گفتید: این موجود چون داراى شهوت و غضب است ، خونریزى مى کند، آدمکشى و خرابکارى مى کند. ولى این طرف سکه را نخوانده بودید، همه اعتراف کردند که سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا (186) خدایا اعتراف مى کنیم که ما نمى دانیم ؛ ما فقط آنچه را که تو به ما تعلیم کنى مى دانیم . از جهالتمان بود که آن سخن را گفتیم . آن وقت به فرشتگان گفتیم : در پیشگاه این موجود خضوع و سجده کنید (187) (و اذا قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس ) (188) به هر حال بزرگترین تعبیر از نظر قائل بودن رسالت و آزادى اختیار براى انسان همین است که او را خلیفه و جانشین حق مى داند، مکمل وجود و هستى مى داند: من خدا که خودم خلاقم ، قسمتى از خلاقیتم را به تو تفویض کردم ، به عهده تو گذاشتم ، تو بایستى انجام بدهى ، تو مظهر فعالیت و خلاقیت منى .

سعادت و لذت انسان

مساله دیگر درباره انسان ، مساله سعادت و لذت انسان است . این را هم به طور اجمال و اشاره برگزار مى کنم :

انسان دنبال لذت مى رود. طبعا لذتها را از کجا باید جستجو کرد؟ آیا لذت را از بیرون باید جستجو کند یا از درون ، و یا هم از بیرون و هم از درون ، و به چه نسبتى ؟ بسیارى از اشخاص که کانون لذت را بیرون از وجود خودشان جستجو مى کنند و دائما دنبال این هستند که به خیال خودشان از زندگى کام بگیرند، همانها هستند که خودشان را به عنوان یک انسان نمى شناسند؛ یعنى خود را به عنوان کانون اصلى لذت و بهجت - که از درون خود انسان بر مى خیزد - نمى شناسند. کیف را از کجا مى خواهند جستجو کند؟ از جام مى ، از کاباره .

چه خوب مى گوید ملاى رومى در داستان آن مرد که میخواره اى را امر به معروف و نهى از منکر مى کرد؛ خطاب به آن مرد میخواره گفت :

اى همه هستى چه مى جویى عدم

وى همه دریا چه مى خواهى کردنم

تو خوشى و خوب و کان هر خوشى

تو چرا خود منت باده کشى

تا آنجا که مى گوید: جوهر است انسان و چرخ او را عرض و اشعار دیگرى از این قبیل دارد، البته اینکه اساسا تمام لذتها را از درون باید جستجو کرد، درست نیست . شاید در بعضى اشعار مولوى این اغراق و مبالغه باشد، مثل آنجا که مى گوید:

راه لذت از درون دان نز برون

احمقى دان جستن از قصر و حصون

آن یکى در کنج زندان مست و شاد

وان یکى در باغ ترش و بى مراد

مقصودش رها کردن اشیاء خارج نیست . مقصودش این است که انسان اگر لذت مى خواهد، نباید بپندارد که تمام لذتها را در مادیات بیرون از وجود خودش مى تواند پیدا کند. کانون اصلى لذت در وجود خودش است ، یا لااقل باید توازنى میان این دو بر قرار باشد.

درباره انسان مطالب زیاد دیگرى هست که مختصرى از آن براى شما عرض ‍ مى کنم . آن مکتبى که خودش را مکتب انسانیت مى داند، حتما باید به یک سلسله سوالها جواب بدهد، اگر به آن سوالها جواب داد، آن وقت مى تواند مکتب انسانیت به معناى واقعى باشد.

همانطور که عرض کردم انسان دریچه و دروازه دنیاى معنویت بود. اصلا بشر از وجود خودش به دنیاى معنویت پى برده . معنویت و انسانیت ، دین و انسانیت دو امر تفکیک ناپذیرند؛ یعنى یا باید دین و انسانیت هر دو را یکجا رها کنیم یا اگر بخواهیم به یکى بچسبیم ، باید به دیگرى هم بچسبیم ؛ نمى توانیم به دین بچسبیم و انسانیت را، قداست انسان را رها کنیم ، همچنان که نمى توانیم به انسانیت بچسبیم و دین را رها کنیم ، این دو با یکدیگر توامند، تفکیک ناپذیرند.

تناقض در مکاتب اصالت انسان

تناقضى که ما مدعى هستیم در مکتبهاى اصالت بشرى وجود دارد همین است . اساسش همین است که انسانیت در گذشته سقوط کرد، البته به غلط هم سقوط کرد؛ یعنى تغییر هیات بطلمیوسى نباید سبب شود که ما در مقام شامخ انسان از نظر اینکه هدف مسیر خلقت است ، تردید کنیم . زمین مرکز جهان باشد یا نباشد، انسان هدف جهان است ؛ یعنى طبیعت در مسیر تکاملى خودش به این سو مى رود، چه انسان را یک موجود خلق الساعه بدانیم و چه او را از نسل حیوانات بدانیم . این امر تفاوتى نمى کند در اینکه ما او را داراى روح الهى بدانیم یا ندانیم . گفتند: نفخت فیه من روحى ، او که نگفت انسان از نژاد خدا به وجود آمده است . اگر درباره انسان مثلا مى گفت : ماده انسان را، سرشت انسان را از جهان دیگر آوردند و آن خاکى که از جهان دیگر آوردند بود که او را موجودى شامخ و مقدس نمود (نظریات جدید علمى مانند اصل تکامل مى توانست آن را مخدوش کند) (189) اى کسانى که فلسفه شما فلسفه بشر دوستى است و موضوع ایمان شما بشریت است ، ما مى گوییم : آیا در انسان احساسى به نام احسان و نیکوکارى و خدمت وجود دارد یا نه ؟ اگر بگویید به هیچ معنى وجود ندارد، دعوت بشر به انجام آنها هم غلط است مثل اینکه یک سنگ یا حیوان را دعوت کنیم ! نه چنین احساسى هست . ولى این که هست چیست ؟ ممکن است کسى بگوید: احساس خدمتگزارى نسبت به دیگران که در ما هست ، یک نوع جانشین سازى است . آن وقتى که مثلا مى بینیم یک (عده افراد ضعیف از تعلیم محرومند) (190) و حس انساندوستى به خیال خودمان در ما تقویت مى شود که برویم اینها را تعلیم کنیم ، به اینها خدمت کنیم ، برویم مظلومها را نجات بدهیم ، مى گویند اگر خوب دقت کنیم مى بینیم انسان خود را به جاى آنها گذاشته ؛ اول فکر مى کند که او را در طبقه خودش و خودش را در طبقه او بداند، بعد در نظر مى گیرد که الان این خودش است به جاى او، بعد همان حس خودپرستى که از خودش باید دفاع کند، اینجا به دفاع مظلوم بر مى خیزد و الا در انسان هیچ چیز که اصالت داشته باشد براى اینکه از یک مظلوم دفاع کند وجود ندارد.

مکتب انسانیت باید جواب بدهد: اولا چنین حسى وجود دارد یا نه ؟ آیا چنین شرافتى در انسان وجود دارد یا نه ؟ ما مى گوییم وجود دارد (فالهما فجورها و تقواها) (191) به حکم همان که انسان خلیفة الله ، مظهر جود و کرم الهى است . مظهر احساس است . یعنى انسان در عین اینکه خودخواه است وظیفه دارد براى حفظ بقا و حیات خودش براى خودش فعالیت کند ولى تمام هستى اش خودخواهى نیست . خیر خواهى هم هست ، جهان سازى هم هست ، دنیا سازى هم هست . بشریت هم هست ، وجدان اخلاقى هم هست .

همین چندى پیش که من در شیراز بودم ، مؤ سسه اى به نام موسسه خوشحالان را به من معرفى کردند. افرادى فقط به واسطه حس درونى و ایمانى شخصى خودشان یک مؤ سسه تشکیل داده اند و در آن عده اى از کر و لال ها را جمع کرده اند، رفتم از یکى از کلاسهاى آن بازدید کردم . واقعا براى ما که افراد به اصطلاح نازک نارنجى هستیم . حتى یک ساعت سر آن کلاس رفتن و دیدن آنها طاقت فرساست . آدم نگاه مى کند به بچه ها که وقتى مى خواهند یک کلمه به اشاره حرف بزنند، دهانشان را کج مى کنند، آقایى را دیدم که سید هم بود و اتفاقا اسمش امامزاده بود. مى دیدم که این آدم با چه دلسوزى اى ، با چه عشق و علاقه اى با اینکه همان جا اطلاع پیدا کردم که حقوقى که مى گیرد شاید از حقوق یک آموزگار هم کمتر باشد، چون آن مؤ سسه بودجه اى ندارد - سر به سر بچه هاى کر و لال مردم مى گذارد تا نوشتن را به آنها یاد بدهد. ضمنا معنى سخن را با چه زحمتى به آنها بفهماند. مثلا وقتى مى خواست بگوید: اینجا، دهانش را جورى کج و راست مى کرد که وقتى آنها به دهان او نگاه مى کنند، بفهمند که او مى گوید اینجا. فورا روى تخته مى نوشت اینجا و از این جور چیزها.

این چیست در بشر؟ این چه حسى است در بشر؟ این مظهر انسانیت و نمایشگر اصالت انسانیت است . به طور کلى حسن تحسین نسبت به نیکان و حس تنفر نسبت به بدان و لو اینکه در زمانهاى گذشته بوده اند، چیست ؟ وقتى که نام شهیدان کربلا را براى ما ذکر مى کنند با آن فداکاریهایى که انجام داده اند، در خودمان یک حس تنفر نسبت به دسته اول و یک حس اعجاب و احترام نسبت به دسته دوم پیدا مى کنیم . این چیست ؟ آیا واقعا باز مساءله طبقه است ؛ ما فکر مى کنیم ، خودمان را در طبقه شهیدان کربلا مى بینیم و دشمنانمان را در آن دسته دیگر، و این حس تنفر را یزید و شمر همان حس ‍ تنفرى است که از دشمنان خودمان داریم ولى آن را متوجه آنها مى کنیم و آن حس احترامى که نسبت به شهیدان کربلا داریم همان تمایلى است که به خودمان داریم و به این صورت بیان مى کنیم ؟! اگر این طور است ، پس آن کسى هم که او را دشمن خودت و ستمگر نسبت به خودت حساب مى کنى ، با تو هیچ فرق ندارد چون او هم حق دارد که مثلا از یزید و شمر تحسین کند و به آنها احترام مى گذارد و از شهیدان کربلا تنفر داشته باشد، زیرا او هم خودش را کنار هم طبقه خود مى گذارد و به حکم همان حسى که تو از دسته اول تنفر پیدا مى کردى و نسبت به دسته دوم تحسین و اعجاب داشتى ، او بر عکس نسبت به آن تنفر دارى تحسین دارد و نسبت به آن تو تحسین دارى تنفر دارد.

این طور نیست . شما در اینجا از دریچه شخصى نیست ، دریچه فرد نیست ، بلکه دریچه انسانیت است و با جهان انسانیت و دریاى انسانیت شما اتصال دارد (به موضوع مى نگرید). در این نگرش ، دیگر من و تنفر نیست بلکه حقیقت در میان است .

در آن پیوندى که در آنجا دارى ، آن من که نسبت به شهیدان کربلا تحسین مى کند و نسبت به دشمنان آنها تنفر دارد من شخصى نیست ، یک من کلى و نوعى است مکتب انسانیت که براى بشریت اصالت قائل است ، باید به این سؤ ال جواب بدهد. اینها چیست و از کجا پیدا مى شود؟ و همچنین مسائل دیگرى از قبیل عشق صادقانه اى که بشر به سپاسگزارى دارد.

انسان مى خواهد از کسى که نیکى کرده سپاسگزارى کند. این خودش ‍ مساءله اى است . وقتى که اصالت ارزشهاى انسان پیدا شد، آن وقت مساءله خود انسان به میان مى آید. فقط اشاره مى کنم :

این انسانى که در او چنین اصالتهایى وجود دارد، آیا واقعا تار و پودش همان است که ماتریالیسم مى گوید؛ یک ماشین است ؟ یک آپولوست ؟ ماشین هر اندازه بزرگ باشد، فقط عظیم است . اگر ماشینى هزار برابر آپولو هم ساخته بشود، درباره اش چه باید بگوییم ؟ باید بگوییم عظیم ، شگفت انگیز، فوق العاده . اما آیا مى توانیم بگوییم شریف ؟ نه مى توانیم بگوییم مقدس ؟ نه . اگر یک میلیارد برابر آپولوى فعلى هم باشد و میلیاردها رشته و قطعات منظم داشته باشد، باز یک موجودیت عظیم ، شگفت انگیز، حیرت آور و فوق العاده است هرگز ممکن نیست به این پایه برسد که به آن بگوییم شریف ، مقدس ، داراى حیثیت ذاتى .

اعلامیه حقوق بشر و همچنین فیلسوفان کمونیست ، اینهائى که طرفدار اصالت انسان به شکلهاى مختلف هستند، چگونه مى توانند دم از حیثیت و تقدس بشر بزنند بدون اینکه در وجود بشر نفخت فیه من روحى را سراغ بدهند؟ وقتى که اصالت ارزشها برایشان مشخص شد، اصالت خود انسان برایشان مشخص مى شود. حالا آمدیم به اصالت خود انسان هم رسیدیم . یک سؤال دیگر را هم باید به طور مختصر عرض کنم :

رابطه اصالت انسان با خدا

از اصالت ارزشهاى انسان ، رسیدیم به اصالت خود انسان (نفخت فیه من روحى ). آیا فقط همین انسان است در این جهان که در میان یک بى نهایت ظلمت است ؟ و به قول یک اروپایى در میان یک اقیانوس زهر، تنها این آقا تصادفا یک قطره شیرین به وجود آمده ؟ یا نه ، این قطره شیرین نماینده اقیانوس شیرین است ، این ذره نور نماینده نور جهان نور است ؟

اینجاست که رابطه اصالت انسان با خدا روشن مى شود، یعنى اصلا این دو و از هم تفکیک پذیر نیستند. الله نور السموات و الارض (192). اگر گفتید خدا خدا فقط این نیست که (مبداء حرکت و عالم طبیعت است ) (193) محرک اول ارسطو را نمى گویم . محرک اول ارسطو غیر از خداى اسلام است ، او یک موجود جدا و اجنبى از جهان است . (منظور) خداى اسلام (است ) که : هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن . تا گفتید خدا، یکدفعه جهان براى شما منظره دیگرى پیدا مى کند؛ براى تمام اصالتهایى که در وجود خودتان احساس مى کنید مفهوم و معنى پیدا مى شود، هدف پیدا مى شود؛ مى فهمید که اگر شما یک ذره نور هستید چون جهان از نور وجود دارد، اگر قطره شیرین هستید براى این است که اقیانوس بى پایانى از شیرینى وجود دارد، پرتوى از او در جان شماست .

اسلام یک مکتب انسانى است یعنى بر اساس مقیاسهاى انسانى است ، بدین معنى که در اسلام آن چیزهایى که مبنى بر تبعیضهاى غلط بین انسانهاست وجود ندارد؛ یعنى در اسلام اقلیم وجود ندارد، نژاد وجود ندارد، خون وجود ندارد، منطقه وجود ندارد، زبان وجود ندارد. اینها ابدا در اسلام ملاک امتیاز انسانها نیست . در اسلام آنچه که ملاک امتیاز انسانهاست ، همان ارزشهاى انسانى است . اسلام که یک مکتب انسانیت است و براى انسانیت احترام قائل است ، از آن جهت براى ارزشهاى انسانى اصالت قائل است که براى خود انسان اصالت قائل است ، و از آن جهت براى خود انسان اصالت قائل است که براى جهان اصالت قائل است ، یعنى به خداى قادر متعالى قائل و معترف است (هو الله الذى لا اله الا هو الملک القدوس السلام المؤ من المهیمن العزیز الجبار المتکبر)(194) . و از این جهت است که تنها مکتب انسانى که مى تواند بر اساس یک منطق صحیح وجود داشته باشد، اسلام است و دیگر مکتب انسانیتى در جهان وجود ندارد.

و صلى الله على محمد و اله الطاهرین .

 

پایان

 

گزارش تخلف
بعدی